یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۰۳

رررر

رستگاران

۱۱ بازديد
1) مامانم: ندا خانوم قندي يادته؟

من: نه. خانوم قندي كيه؟

مامانم: خانوم قندي، همونه كه تو مراسم بابا بزرگت وقتي همه داشتن خداحافظي مي كردن اومده بود داشت خداحافظي مي كرد! همون.

*****

2) من و بابام پشت پنجره.

بابام: ندا اون خونه رو ببين.

من: كدوم؟

بابام: اون تير چراغ برق رو مي بيني؟

من: آره، آره. همون كه يه كلاغ روش نشسته؟

بابام: آره

من: همون كه چراغش شكسته؟

بابام: آفرين

من: خب دارم مي بينم.

بابام: حالا از سمت راستش ده - پونزده تا خونه رو بيا اينور. اون خونه رو ببين همونو مي گم!!

من: باباجون دقيقا 10 تا يا 11 تا يا 12 تا يا 13 تا يا 14 تا يا 15 تا؟

بابام: لازم نكرده با پدرت بحث كني اصلا برو سراغ درس و مشقت!!!

*****

پ.ن: تحقيقا من به همراه والدينم با اين آدرس دادنامون خانواده رستگاري هستيم. :|


ب.ن: ژاله رو افسار كشون بردم خياطي ثبت نام كردم. تصور كن آموزشگاه خياطي اي رو كه من و ژاله كارآموزاش باشيم.


تاكنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد