یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۰۳

رررر

در ادامه تصميمات كبري

۸ بازديد
تو خوابگاه نشسته بوديم مشغول بافتن شال و كلاه براي شخص شخيص خودمون كه يكي از دوستام گفت به به چه خانوم هنرمندي. بعد منم از اين دهان فلان فلان شدم دراومد كه مي خواي براي تو هم ببافم؟ بعد اونم گفت آررررره. خب تعارف هم اومد نيومد داره خب. بعد از دهان فلان فلان تر شدم دراومد كه چه رنگ كاموايي دوست داري؟ :| اونم گفت هر چي گرفتي. به سليقه خودت (د لامصب ميذاشتي كامواشو خودش بگيره لااقل. سر سياه زمستون وقتي هوا بس ناجوانمردانه سرد است، كجا مي خواي بيفتي دنبال كاموا؟)

ديگه به عنوان يك عدد فرد چيز خورده روونه شديم پي كاموا. با مشقت گرفتيم و شبونه كلاه رو سر انداختيم و بافتيم و بافتيم و تو توهم خودمون كه 90 تا سر انداختيم. خدا شاهده رج آخر دقيقا رج آخر رو كه داشتم مي بافتم خودم با خودم گفتم بذار بشمارمو ببافم. ديدم 90 تا كجا بود 84 تاست!! تنها جمله اي كه در اون لحظه گفتم همين بود: نه! فقط نه!

اصلا موندم چه كنم. اگه كوچيك شده باشه چي؟ كي ميشكافه؟ كي دوباره مي بافه؟ كي وقت داره؟ كي حوصله داره؟ ديدم اصلا آدمش نيستم. كلاه رو كاملش كردم و حالا از اون روز هي بدبخت رو از دو طرف مي كشيدم بلكه يه خرده جا باز كنه. انواع و اقسام فنون رو سر بيچاره درآوردم. حتي يه شب تصميم گرفتم بكنم سرم بعد بخوابم كه تا صبح يه ذره گشادتر شه. كلاه بدبخت رو هي ميكردم سر اين و اون به اميد اينكه يه اپسيلون از تنگي دربياد. پوشوندمش سر آقا داداش. ديدم هيچي نميگه. ميگم: هوم؟ ميگه: خوبه. ميگم: تنگ نيست؟ ميگه: تنگ كه نه. فقط احساس مي كنم خون به مغزم نميرسه! 

يه ماجراييه. بيايد فقط دعا كنيم گشادتر بشه. :"


كلاه كذا رو تو عكس شاهد هستيد:


پ.ن: من باز تصميم كبري گرفتم. :"

ب.ن: قسمت سوم نامه به كودك.


تاكنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد