یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۰۳

رررر

همينجوري بي دليل

۵ بازديد
با مامانم داشتيم تلفني حرف مي زديم. از اون ور خط  هم آقا داداشمون هي داشت يه خط در ميون پارازيت مي نداخت. من نمي فهميدم چي ميگه. انقدر مامانم خنديد كه وسطش تلفن رو قطع كرد! :| از اين طرف هم من از خنده مامانم خندم گرفته بود ديگه مرده بودم. هي نفر دوم مي پرسيد چي شده مي گفتم نمي دونم! اونم به خنده من مي خنديد! تا نيم ساعت داشتيم مي خنديدم اما نمي دونستيم به چي!

پ.ن: اينجورياست كه دلم واسه آقا داداشم ريز شده.  


موزه صرفا مكاني براي نمايش آثار باستاني نيست!

۵ بازديد
آقاااااا من نمي دونم اين ارشد سخته؟ استاداي ما سخت ميگيرن؟ كارشناسي بيخيال بوديم؟ اونجا راحت مي گرفتن؟ مشكلات زندگي زياد شده؟ نرخ تورم زده بالا؟ آلودگي هوا زياده؟ چيه؟ كه من واقعا با اين درسا خيلي شيك صاف شدم و الان به صورت يه اتوبان دو بانده آسفالته در خدمتونم!

بذاريد از امتحانا نگم كه به قدري سخت بود كه من از وقتي اولين امتحانم رو دادم با چادر و تسبيح و شمع و ذكر و راز و نياز و خلوص هر شب تا صبح روي سجاده خوابم ميبره كه فقط مشروط نشم! امتحانا يكي پس از ديگري تحليلي، كه جميع خواهران و برادارن انگشت به دهن موندن. به عنوان مثال سر امتحان موزه داري من بلا استثنا تو جواب همه سوالا نوشتم موزه صرفا مكاني براي نمايش آثار باستاني نيست!  هي رسيدم پايين ديدم واقعا ضايع ست من هي دارم جوابمو با اين جمله شروع ميكنم خودم از وجود استاد شرم كردم و براي اينكه تكراي نشه براي سوال آخر اينطوري شروع كردم: همان طور كه قبلا گفتيم موزه صرفا مكاني براي نمايش آثار باستاني نيست! و باقي تحليلات چندين ساله خودم! :"

پ.ن: امتحانا تموم شده اما مثل اينكه همه ما رو خيلي دوست دارن نميذارن بريم خونه وقتشه كه ما نرم عين يه قاصدك، همه چيز رو تعطيل كنيم و بشنيم پروژه ها رو كتبي كنيم و تحويل استادِ جان بديم. (نه! فقط نه!) :s

پ.ن: بيايد دعا كنيد اين ترم به خير و خوشي بگذره من كتبا قول ميدم ترم بعد يه فكري به حال و روز خودم بكنم. 

ب.ن: خواهرانه، مادرانه، همسرانه نصيحت اگه به درس خوندن علاقه نداريد و فقط ميخوايد بريد ارشد كه مدرك بگيريد و چشم در و هومسا (همسايه) رو دربياريد و حرف تازه اي تو رشتتون براي گفتن ندارين دورش رو يه خط قرمز پر رنگ بكشيد و بذاريدش كنار كه اگه بريد فقط خودتون اذيت كرديد. از ما گفتن.



يه ندا با يه قلب سفيد و يه عالمه دعا...

۳ بازديد
تو اين وانفساي بي آدمي، بي كسي، بي اعتمادي، تنهايي و بي معرفتي، توي اين كاروانسراي هَردَمبيل و شلوغ كه هر كس دنبال كار خودشه كه كلاه نره سرش، چقدر خوبه كه خدا بعد از خانوادت دو تا آدم با معرفتش رو گذاشته سر سفره زندگيت. كه مي توني بهشون تكيه كني. باهاشون حرف بزني. بچه بشي نصيحتت كنن. راه كج بري بزنن تو گوشِت. بهت بگن بدون ِ تو زندگي كردن سخته. اميد بدن و اميد بگيري. تشويق بشي. با دردت گريه كنن. با خوشحاليت بخندن. راه به راه بگن مواظب خودت باش. هر روز با صبح بخيرشون پاشي و هر شب با شب بخيرشون بخوابي.

مي دوني؟ تو اين دنياي خاكستري و سرد اين آدما حكم يه شال گردن رو دارن كه فقط دوست داري بيشتر و بيشتر بپيچي دور گردنت... ... ... ... و من با تمام وجود خوشحالم كه دارمشون.

يكيشون نفر دوم، يكي شون هم ح.خ. خدايا دوست دارم هميشه عشق رو تو گوششون پچ پچ كني و خودت به آرزوهاي سفيدشون برسوني. مواظبشون باش همونجوري كه مواظب مني.


آدم اول به عقل خودش شك مي كنه. (آه اي خداي موش كورهاي مظلوم)

۵ بازديد
يه كتابي دارم مي خونم واسه امتحانم يه چيزيه شبيه آش شله قلمكار. خيلي شيك داري مي خوني، هوا هم خوبه، جو هم آرومه، همه چيز عاليه، تو هم داري ميري جلو كه يه دفعه مي زنه تو مبحثاي رشته هاي ديگه كه تو ازشون فقط در حد دونستن يه اسم اطلاع داري.

يعني موقع خوندن بيشتر از 50 بار نگاه كردم به اسم كتابه كه ببينم اين همون كتابيه كه بايد مي خونديم يا من دارم اشتباه مي كنم. مثلا همينجوري داري مي خوني يه دفعه ميره تو كار فيزيك و مكانيك، بعد خيلي نرم، مثل يه قاصدك ميره تو مبحث شيمي، شيمي رو كه رد كرد ميره تو كار برق! بعد از برق يه نيم نگاهي به عكاسي مي ندازه يه نيم نگاهي هم به گرافيك. همينجوري ميري جلو تا مي رسي به عمران! يه خرده جلوتر چند تا ماده و تبصره و قانون مياد وسط و پرت ميشي تو رشته حقوق. حقوق رو كه رد كه يه سر هم به ارتباطات و روزنامه نگاري ميزنه و با خودشون و خانوم والده همشون ديده بوسي مي كنه و بر مي گرده. باز خدا رو شكر قبلا توجيه شديم كه زيست شناسي و زمين شناسي و گياه شناسي و معماري به اين رشته ربط پيدا ميكنه وگرنه اگه اين هم نمي دونستيم، دچار بحران شخصيت مي شديم والا!

آقا داداشم ميگه بيا كتابت رو بذار وسط من برم زنگ بزنم بچه هاي مهندسي مكانيك و عمران و برق قدرت و شيمي، خودتم زنگ بزن به اين دوستات كه عكاسي و گرافيك و حقوق و خبرنگاري مي خونن بشينيم دور هم بلكم بفهميم انگيزه نويسنده از نوشتن همچين كتابي چي بوده. مي خواسته بگه من خيلي بلدم؟ مي خواسته بگه من به همه رشته ها تسلط دارم؟ يه روانشناس هم بيار روانشناسي شخصيت كنيم طرف رو.
اين از اينور قضيه، اونور قضيه ميشه چي؟ ميشه اينكه داري فصل چهارم رو مي خوني هي دو خط يه بار وسطش زير نويس كرده براي اطلاع بيشتر بريد فصل هفتم. خونديم خونديم رسيديم فصل هفتم هي پارازيت پشت پارازيت كه رجوع شود به فصل چهارم! يعني من مَچَل شدما!
از يه طرف ديگه يه سري از مقاله ها هنوز به اين ساعت به دستم نرسيده و من يكشنبه بايد امتحان بدمشون! و من همچنان اميدوارم برسه.
سه روز تعطيلي هم بين امتحانامون هست، بهش رحم نكردم! همه رو حواله كردم به اون سه روز. قراره مجعزه بشه انگار. همه درسا رو دايورت كردم تو اون سه روز، انتظار دارم جميله هم برام برقصه. :|   

 آقا داداش مي فرمايند قسمت نيست تو امتحان بدي. اصلا نمي خواد درس بخوني. با تقديرت نجنگ! :|


ب.ن: دلمون خوشه به اين برفه. وقت هم نداريم بريم بيرون برف بازي. دفعه قبلي كه برف باريد با بچه هاي خوابگاه رفتيم بيرون. هي يادش بخير جوون بوديم و جاهل. اينقدر شلوغ بود كه سگ صاحبش رو نمي شناخت. ما هم اينقدر از خود بيخود شده بوديم كه هر شلنگ و تخته اي كه جا داشت انداختيم! بعد كه رسيديم خوابگاه و به خودمون اومديم فقط دعا كرديم كسي ما رو با اون ادا و اطوارا نشناخته باشه!   :"


خبيث

۵ بازديد
آيفون رو مي زنم مامانم جواب ميده. ميگم: نمي خواد در رو باز كني خودم كليد دارم.

ميگه: پس چرا زنگ زدي؟

ميگم: مي خواستم از نگراني ِ اين كه نكنه كليد نداشته باشم درت بيارم!



نه، واقعا كار ديگه اي مي تونم بكنم؟

۵ بازديد
طي يه بحث اساسي كه با مسئول خوابگاهمون داشتيم بنده ي خوش هوش و حواس به صورت خيلي تر و تميز و فانتزي مقاله ها و جزوه ها و كتابايي رو كه بايد واسه امتحان مي خوندم رو جا گذاشتم خوابگاه و يادم رفت بيارمشون خونه! :|  در حكم كسايي هستم كه اومدن پيك نيك!

يك ملتي نشستن اون سر دنيا دارن هر چه بيشتر تلاش مي كنن اينا به دستم برسه. يكي داره واسم جزوه پست مي كنه، يكي داره كتاب پست مي كنه، دو - سه نفر نشستن دارن مقاله ها رو ايميل مي كنن، ژاله بدبخت هم تو اوج درسا افتاده دنبال كتاباي من تو كتابخونه دانشگاه قبليم؛ منم نشستم دارم انار مي خورم تا اينا برسن! :"


تو روح ِ هر چي امتحان بي ربطه!!

۴ بازديد
من، من ِ مظلوم، امروز يه امتحان داشتم كه از اول ترم دو دستي يقه مو گرفته بود و هي كنسل شد تا رسيد به اينجا. يه روز استاد امتحان نگرفت، يه روز گرفت از نتيجه ها راضي نبود، يه روز برف باريد دانشگاه ها رو تعطيل كردن؛ خلاصه شبا خواب مي ديدم نويسندش (خارجكيه!) دنبالم مي كنه و با كتابش مي كوبونه تو فرق سرم! نمي دونيد چه معضلي اونم چه امتحاني. همين قدر بگم كه شباهت اين درسه با رشته ما در حدِ شباهت پنگوئنه با چيپس سركه نمكي!!

مخلص كلوم نشستيم سر جلسه. برگه ها رو گذاشتن جلومون؛ سوال اول رو ديدم وا رفتم؛ سوال دوم رو ديدم سطل آب سرد رو ريختن رو سرم؛ سر سوال سوم كه رسما نزديك بود برم ديدار امواتم؛ باز خدا پدرشو بيامرزه كه سوال 4 و 5 رو داده بود تا مطمئن شم كه من كتاب رو اشتباهي نخوندم! ديگه نشستم اون دو تا رو نوشتم. يعني واقعا موندم بودم با اون سه تا سوال؛ و اينكه دقيقا چه نوع گِلي به سر بگيرم؟ نگاه كردم ديدم همه سرخوش سرخوش دارن همو نگاه مي كنن! باز مراقب جلسمون خدا رو شكر يكي از بچه هاي دكتري (آقاي حسيني) بود خودش يه جورايي ديد همه گير كرديم تو گِل! يكي از پسراي كلاسمون جلوي من نشسته بود برگشت يواش گفت خانوم الف سوال 5؟ بعد منم همونطوري وايسادم به توضيح دادن! هي مي گفت چي؟ منم عصباني شدم برگمو دادم دستش گفتم بگير بنويس!! اونم گرفت! يعني آقاي حسيني مونده بود بخنده يا تذكر بده! سر يه همايشي كه قبلا از طرف انجمن برگزار كرده بوديم آقاي حسيني فاميلي منو يادش نمي موند. هي راه مي رفتم ميگفتم آقاي حسيني فاميلي من چي بود؟ هي فشار مي آورد به مغز يادش نمي اومد. حالا كه من امروز بعد از 17 سال درس خوندن براي اولين بار مي خواستم تقلب كنم (يعني به جون خودم اولين بار بود) هي مي گفت خانوم الف فلان خانوم الف بهمان!! گفتم آقاي حسيني الان ديگه فاميلي من يادت اومده ديگه؟؟؟ الان خوشحالي كه فاميلي من يادته؟ اينجا كه نبايد يادت باشه يادته! :|

خلاصه اينقدر حرصم گرفت كه نمي دونم اون سه تا رو چه كنم. يكي شو با امداد غيبي دوستام نوشتم؛براي اون دوتاي ديگه هم رسما كتاب رو از تو كيفم باز كردم و از رو كتابه نوشتم! بايد لوكيشنم رو تصور كنيد! عين اين بچه هايي كه تو قايم موشك بازي يه جا تابلو قايم ميشن فكر مي كنن چون خودشون كسي رو نمي بينن پس كسي هم اونا رو نمي بينه، دقيقا منم همون شكلي بودم! بچه ها كه مرده بودن از خنده. يه دفعه احساس كردم يه سايه اي افتاد رو برگم. ديدم آقاي حسيني خم شده داره ميگه: خانوم دكتر! تقلب هم بلد نيستي كه! من فقط كلمه آخر رو نوشتم و گذاشتم برگمو ببره تا بيشتر از اين خوار و خفيف نشدم!

فقط تو صحنه آخر برگمو يه ديد زدم خودم حالم به هم مي خورد ازش، چه رسد به استاد! :| خدا به خير بگذرونه فقط!


ب.ن: واسه يلدا رفتيم با نفر دوم هندوانه بخريم. يه دونه هندوانه 11 هزار تومن! شايد باورتون نشه ولي ما يه هندوانه خريديم به چه بزرگي و به چه قرمزي 1000 تومن! روحـ.ـانـ.ـي مچكريم!

ب.ن: يلدا مبارك!


تقصير منه؟

۵ بازديد
من همينقدر بگم كه من الان فوق العاده سِرّي و يواشكي دارم مي نويسم يه جماعتي به خونم تشنه ان! من نمي دونم چرا ديواري كوتاه تر از من نيست. اينقده طفلكي ام. :s

با دوستام داشتيم شام مي خورديم هم اتاقيم گفت چقدر سوپه خوشمزه ست منم يه ملاقه سوپ پر كردم ريختم رو برنجش! عصباني شد. بد كردم سوپي كه دوست داشت واسش كشيدم؟

بچه ها داشتن تو لاويندر (اين همون لاوينه كه تغيير پيدا كرده شده لاويندر!) شلوغ پلوغ مي كردن من فقط دو تا زدم به در كه ساكت بشن. همين. خب من چه كار كنم صداش بندري شد بعد بچه ها دست زدن و حركات موزون بندري اومدن؛ بعد ناظم خوابگاهمون جيغ مي زنه ندااااااا همه اين آتيشا زير سره توئه! تقصير منه؟  

يه روزي هم صبح از خواب بلند شدم ديدم همه جا صحبت از اينه كه تو خوابگاه جن و پري وجود داره. بعد من از همه مي پرسيدم چي شده همه ميگفتن هيچي به تو بگيم مي ترسي شبا خوابت نمي بره. ديگه بهم نگفتن منم شونه مو انداختم بالا و رفتم پي يه لقمه نون حلال كه بچه هام سر گشنه رو زمين نذارن! ولي دوستان هي به هم يادآوري مي كردن عين بيد مي لرزيدن. تا اينكه بالاخره شب ساعت 11 به هم اتاقيم گفتم بگو چي شده. طاقتشو دارم. قول مي دم نترسم. گفت: يه جني ساعت 4:30 شب اومده تو اتاقمون صداش اومده كه داره خرچ خرچ يه چيزي مي خوره. خيلي ترسناك بود. به يلدا گفتم تويي داري چيزي مي خوري اونم گفته نه. من فكر مي كردم تو داري يه چيزي مي خوري!

منو ميگيد، فقط موهامو آورده بودم جلو دهنم و تا جايي كه مي تونستم سرمو انداخته بودم پايين كه نبينن دارم مي خندم. ديگه گفتم بنده خداها اون جن جانه من بودم! حالا قضيه چي بوده؟ اين بود كه من نصف شبي از گرسنگي و ضعف از خواب بيدار شدم و مستقيم دست كردم تو كيفم و يه مشت اسمارتيس چپوندم تو دهنم و جوييدم! بعدم ادامه خواب! چشمامم با چشم بند بسته بود و اصلا نديدم چي شد! همين قدر بدونيد كه من آخرين نفري بودم كه از قضيه جن با خبر مي شدم و دوستان همه قبل از اين 5 ،6 دور مراسم قبض روح شدن رو دور هم اجرا كرده بودن! بعد هم همه شاكي با جيغ و داد مي گفتن اين چه كاري بود كه كردي؟ خب شما بگيد تقصير منه؟


ب.ن: اگه كم ميام به خاطر اينه كه  من و نفر دوم تحقيقامون تازه تموم شدن. از يه طرفي كتابخونه و انجمن علمي كلي وقتمون رو گرفته. از يه طرف ديگه هم همش داريم سر اين خوابگاه كوفتي جيغ و ويغ مي كنيم و اصلا درست بشو نيست. شبا هم كه يه ذره وقت داريم مشغول تدريس بافتني به دوستان جن زده مي باشيم و كنارش هم يه عالمه كاموا رديف كرديم و از هر كدوم يه تيكه مي بافيم. حالا درس خوندن و آشپزي و كتاب خوندن و تو ف.ب چرخيدن و يه سري برنامه هاي ديگه رو خودتون لابه لاش بچپونيد. فورجه ها هم كه تازه شروع شده :s


به نير

۴ بازديد
نيرجان اگه نوشته هامو مي خوني لطفا برو اينجا رو بخون.



باورم كن

۱۱ بازديد
تو خونه بحث شد سر گواهي نامه رانندگي؛ يه دفعه خانوم والده برگشت به آقا داداشم گفت وردار اين بچه رو (من!) ببر تمرين دستش يه خرده روون شه. (لازمه كه در كمال صداقت بگم 6 ساله كه گواهي نامه دارم، حتي يه بار هم تمديد كردم اما هيچوقت عين بچه آدم پشت رول ننشستم! [قبلاها، خيلي قديم ها، گفته بودم كه من بچه راست گويي ام يا نه؟ بگيد! مي خوام بدونم!]) كه يه دفعه آقا داداشم گفت: مادر من! اين حرفا چيه؟ ندا احتياجي به اين كارا نداره. منو ميگيد اينقدر ذوق كردم. هي گردنمو بيشتر مي كشيدم بالا. با خودم گفتم: ببين ندا، ببين اين همون يه دونه داداشته. ببين چقدر هواتو داره؟ ببين قدرشو نمي دوني. قدر همين يه دونه داداشتو.

مخلص كلوم پامو انداختم رو پامو و در عالم خودم بودم. خانوم والده هم كلــي جو گير. گفت الهي قربونت برم مادر كه اين همه هواي خواهرتو داري. اصلا اشك تو چشام گوله گوله حلقه ميشه اين همه عاطفه و محبت رو بين بچه هام مي بينم. بعد آقا داداشم گفت: آره مامان. اينجوري ندا رو دست كم نگير. باورش كن. اصلا ببين يه سري خانوما هستن كه ماشين رو مي برن ديگه بر نمي گردونن. اما ندا اصلا اينجوري نيست. به هيچ وجه. بر مي گردونه، اما داغون بر مي گردونه!! :|


پ.ن: هيچي. آخرش به محض اينكه ديد دارم بلند ميشم كه برم سراغش فوري چپيد تو دست شويي! :|

پ.ن: ديگه چي دارم كه بگم؟