یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۰۳

رررر

به ما ميگن اغتشاش گران خوابگاه و لاوين!

۲ بازديد
اغتشاش گر يعني من و هم اتاقي هام كه بعد از پاره كردن چند جفت كفش بالاخره موفق شديم اينترنت رو بالاخره به خوابگاه گل و بلبل مون برسونيم.

به جون خودم نباشه به جون خواهر شوهر نداشتم داشتن پرتمون مي كردن بيرون. از بس كه رفتيم اعتراض كرديم. الان جرات ندارن بگن بالاي چشممون ابروئه! يعني نشستيم چشم و گوش 30 نفر از بچه هاي خوابگاه رو باز كرديم و ريختيم سر مسئول خوابگاه. به خونمون تشنه ن ها!! يه چيزي مي نويسم يه چيزي مي خونيدا! (لهجه رو داريد؟ D:) 

* يه چيز جديد افتاده رو زبونمون مي گم به نيت اين كه اطلاعات عمومي تون بره بالا فقط همين!

چند وقت پيش يكي از بچه هاي طبقمون داشت با تلفن حرف مي زد يكي ديگه از بچه ها اومد بهش گفت مي خواي با تلفن حرف بزني برو تو لاوي!! (طفلك منظورش لابي بود!) ديگه اين افتاده رو زبونمون خودمون هم يه نون چسبونديم تهش كرديم لاوين!! حالا اگه احيانا ديديد كمتر ميام نت به خاطر ِ اينه كه تو لاوين نشستم دارم درس مي خونم! اگه ديديد اعتماد به نفسم يهو چسبيده به سقف به خاطر اينه كه همش صبح تا شب، شب تا صبح تو لاوينم! اگه ديديد پيشرفت تحصيلي كردم به خاطر اينه كه تو لاوين داشتم جزوه مي نوشتم! اگه ديديد همه چيز خوبه به خاطر اينه كه دارم تو لاوين زندگي مي كنم. خدا رو شكر همه چيز تو لاوين خوبه. اصلا لاوين شده واسمون در حد خارّجّ!

پ.ن: خلاصه اينكه تا الان نت نداشتم الان كه ديگه به لطف خودمون داريم سعي مي كنم بشينم تو لاوين و مثل سابق بيام! مثل الان كه تو لاوينم!! :"


ميخوام برم به خونه / به جايي كه صفا هست

۴ بازديد
صبح بخير خونه :)


پ.ن: جبران مي كنم نبودنامو :)


دانشجو يعني...

۲ بازديد

ما چنان مسحور علم و دانش شديم كه يادمون رفته يه قابلمه اي هم رو گاز داريم!

از اون زماني كه ما رفتيم به علم مشغول شديم و هم كلاسي هاي جان رو مشاهده كرديم احساس شرم مي كنيم به چه حجمي. بايد بيايد اين عزيزان دل رو ببينيد دونه دونه شون، دختر و پسر زدن تو گوش هر چي علم و دانش و دانشگاه و تحصيل و درس و مشق و ارشده! لامصبا اينقدر تو فاز درسن كه از همون اولي كه ميان سر كلاس زل مي زنن به دهن استاد كه ببينن چي ميگه بعد تند تند عين ميرزا بنويسا بنويسن. اصلا نمي دونيد چي. كله هاشونو رو مي برن تو جزوه كه بيني مباركشون با ورق جزوه مماس ميشه! دفعه آخر مثلا استاد داشت يه چيزي از بچگي هاش تعريف مي كرد اينا هم تند تند نت ور مي داشتن؛ مي خواستم بگم آخه بيوتي فولا چي داريد مي نويسيد استاد داره خاطره تعريف مي كنه. يا مثلا استاد مكث ميكنه اينا هم مكث مي كنن بعد استاد مي پرسه خب ساعت چنده؟ بعد مي بيني يه دفعه همه خودكار تكون مي خوره و شروع مي كنن به نوشتن! (بارالها)

يعني اينقدر اينا درس خونن كه سر يكي از كلاسا نيم ساعت اضافه بر ساعت كلاس نشسته بوديم! فكر كن ساعت كلاس تموم شده بود و ما همچنان نشسته بوديم. جنگولك بازي اي هم تحت عنوان "استاد خسته نباشيد" به هيچ وجه توي ارشّد وجود نداره. ما هم هي تو دلمون مي گفتيم تو رو خدا يه نگاه به ساعتت بنداز. كه ديگه خيلي بنده خوبي بوديم و استاد ساعتشو نگاه كرد و تعطيل كرد!  

 يعني من و نفر دوم (همون هم اتاقيم كه چند تا پست قبل دربارش گفتم) مي شينيم سر كلاس يه نگاه به هم مي ندازيم يه نگاه به دست بچه ها كه از فرط نوشتن نزديكه فنراشون بزنه بيرون! يه نگاه به هم، يه نگاه به يكي از پسرا كه اسشمو گذاشتيم قُلُمبه و هي داره مي نويسه. يه نگاه به هم، يه نگاه به يكي از پسرا كه اسشمو گذاشتيم شُل و هي داره حرف استاد رو تاييد مي كنه. (براي اين بهش ميگيم شل، چون پيچ و مهره هاي گردنش شله. علاوه بر اينكه با سر هي حرفاي استاد رو تاييد مي كنه يه 90 درجه هم ميچرخونه سمت دخترا و يه لبخند مي زنه و تاييد مي كنه و بر ميگرده سر جاش!) يه نگاه به هم، يه نگاه به يكي از دخترا كه اسمشو گذاشتيم خمار كه همون جوري خمار زل زده به استاد. وسط همه اينا يه آهي هم مي كشيم. :|

چند تا رتبه تك رقمي هم داريم تو كلاسمون با استدلال اينكه دانشگاه تهران و تربيت مدرس ديگه مثل قديم خوب نيستن اومدن نشستن ور دلمون هي دارن جولون ميدن. :|

جونم براتون بگه خوابگاهمون يه خوابگاه گل و بلبليه كه ديگه خودمون خسته شديم از بس رفتيم اعتراض كرديم. هي من ميگم بيايد شيشه ها رو بشكنيم. هي ميگن صبر كن. مسئول امور خوابگاه ها ايندفعه ما رو ببينه عربده كشون تا سر خيابون ميفته دنبالمون تا با تفنگ دولول چهار تا حروم منو هم اتاقي هام كنه! به قول بچه ها گفتني يه كار كرديم كه تو تاريخ اون خوابگاه بنويسن!

عين يه بچه كاري و با غيرت و در عين حال  پر رو رفتم تو كتابخونه يكي از دانشكده ها كار گرفتم و زدم تو گوش هر چي معيشت و كسب حلاله! دارم يا كتاب امانت ميدم يا به ترمولكا (ورودي جديد) روش صحيح استفاده از سرچر هاي كتابخونه رو ياد ميدم! كلا جو خوبيه يكي ميزنم تو گوش روزي حلال يكي تو گوش كتابا يكي تو گوش خودم يكي تو گوش ترمولكا!

خلاصه زندگي مون شده عينهو كولي ها. صبح خروس خون از خواب پا ميشيم كتاب و متاب و ناهار و جزوه رو بار مي كنيم رو كولمون عمودي از در خوابگاه ميريم بيرون شب وقتي سگا تو لونه هاشون خوابن افقي برمي گرديم تازه قبل از گذاشتن هر گونه كَپه اي به امور خونه داري مي رسيم  :|  

بهمون يه هفته وقت دادن تا بزنيم تو گوش يكي از پروژه ها! از فردا بايد بزنم تو گوش ميراث فرهنگي و موزه و اين صوبتا.

از خان داداش بگم كه به قول خودش سه روز تعطيل بوده وقت نكرده درس بخونه حالا كه بهش ميگم بيا منو برسون ميراث فرهنگي، ميگه وقت ندارم نيم ساعت زودتر بايد برم دانشگاه. ميگم چرا زودتر؟ ميگه ميخوايم قبل از كلاس فكر كنيم. خيلي هم فكر كنيم!! حالا كشف كردم اينا قبل از كلاس ميرن از رو گزارش كاراي هم كپي پيست مي كنن تا تحويل استاد بدن!

از بچم ژاله بگم كه وقتي ديد از مذكراي كلاس چيزي عايدش نميشه رفته بند كرده به يكي از خانوماي هم كلاسيش كه يه پسر دم بخت داره. :" از همين تريبون براش آرزوي موفقيت و كاميابي مي كنيم و بهش ميگم محكم برو جلو. هواتو دارم. مرد باش، مــــرد. D:


يكي دلش به حالم بسوزه.

۷ بازديد
* بعد از چهار روز دوري از خونه با خودم گفتم الان برگردم مامانم كلي دلش به حالم ميسوزه و قربون صدقم ميره. وقتي برگشتم ميگه واي ندا چقدر پوستت خوب شده! موهات هم براق تر شده! اصلا چاق تر شدي! چقدر خوشگل شدي! بهش ميگم ميخواي كلا برم اونجا بمونم بشم آيشواريا بعد برگردم؟ :| جاي اينكه بگه چقدر لاغر شدي اين همه درس خوندي! (نيست كه منم اونجا دارم خودمو با درس خفه مي كنم.) بعد خان داداش اومده با محبت هر چه تمام تر ميگه اه، باز اين اومد! :|

* سه تا هم اتاقي دارم. شبا مي شينن برنامه ريزي مدون ِ يك ساله انجام ميدن. مثلا فردا بريم استخر، پس فردا بريم اسكي روي چمن، پس اون فردا بريم سينما، پس اون يكي فردا بريم اسكي رو يخ و... بهشون گفتم قربون دستتون اگه زبونم لال وقت شد لا به لاش يه دو خط درس هم بذاريد! 

* با ژاله ديروز عصر دانشگاه قبليم بوديم. بيچاره تمام هم كلاسي هاي مذكرش مرداي 30 سال به بالان! ميگه احساس مي كنم دارم تو مدرسه پيرمردا درس مي خونم! اينقده ساكت شده. به استادمون مي گفت آخه استاد من ديگه چقدر ساكت باشم؟ ديگه چقدر خود واقعيمو بروز ندم؟ كلاسمون يه پسر خوشگل هم نداره. شوهر هم كه واسم پيدا نكردي. من چه كار كنم ديگه؟ جاي اينكه شيطوني كنم و درسا رو جمع كنم شب امتحان هر شب دارم درس مي خونم! (بچشم خيلي فشار روشه!) 

پ.ن: خلاصه براتون بگم كه نرفته بهمون سه تا پروژه دادن قد خر! نمي دونيد به چه هيبتي. منم دستمو زدم زير چونه ام موندم از كدوم يكيشون شروع كنم. :S


ما حيفيم به خدا!

۳ بازديد
 خب من تشريف نياورده بايد دوباره بساط جمع كنم برم سر درس و مشق. (آيكون گريه حضار)

با بابام داريم تو خيابون راه ميريم ميگه نگاه اون هواپيمايي كه رد شد نظاميه. فوري ميگم ايول. يعني آمريكا حمله كرد؟؟ دمش گرم. دانشگاه تــــــــعطيل. (ديگه خودتون ببينيد علاقه بي حد و حصر منو به علم و دانش و تحصيل. انيشتن خدا بيامرز حسرت ميخوره به حالم. :|)

من خيلي وقت بود كه مشهد نرفته بودم بعد از چند سال  كه مي رفتم همه چيز كلي تغيير كرده بود. بزنم به تخته مسافرا يك در ميون عرب. قسم به اين عمر با عزت و پر بركتم اين همه عرب يه جا نديده بودم. توي حرم يه خانوم عراقي با پسرش نشسته بود پيشم ازم يه چيزي پرسيد كه از بس من عربيم خوبه مثل يه درازگوش معصوم همينجوري نگاه كردم تو چشاش بلكه اگه زبونش رو نمي فهمم بتونم با نگاه باهاش ارتباط برقرار كنم! ولي متاسفانه هر چي زل زدم تو چشاش ديدم اون داره با زبون عربي نگاه مي كنه من با فارسي! هي جمله رو تكرار كرد و منم هي تو دلم به خودم مي گفتم ندا خاك بر اون سرت سه سال عربي ِ انساني تو اون خراب شده ها (استعاره از دبيرستان و پيش دانشگاهي) خوندي يعني پشيز؟ ندا يعني در حد فهم يه درازگوش هم نيستي؟ آهان راستي دختره خنگ دو واحد هم عربي تخصصي تو اون يكي خراب شده (اين دفعه استعاره از دانشگاه) با نمره 18، لامصب 18، پاس كردي يعني هر چي وارد اون بالا خونه كردي تبديل شد به پشمك؟ خلاصه هي من و هي نداي درون و هي نداي برون و هي شرمساري! بالاخره جمله شو عوض كرد ديدم توش مشهد داره كلي تو دلم ذوق مرگ شدم كه يه كلمه شو فهميدم! بعد از يه خرده فسفر سوزوندن فهميدم ميگه مشهدي هستي؟ بعد من جاي اين كه بگم لا گفتم No! حالا اين وسط خودم از سوتي خودم بلند بلند خنديدم؛ لابد زن و پسره هم تو دلشون مي گفتن گير چه خل و چل زبون نفهمي افتاديم! بعد ديدم يه جمله ديگه گفت. با خودم گفتم حتما ميپرسه پس كجايي هستي؟ كه تمام اجداد و آباء و نياكانم يه دور اومدن احوال پرسيم تا بهش بفهمونم كجاييم. اين وسط هم خان داداش هي با آرنج ميزد بهم. برگشتم گفتم چي ميگي؟ گفت ازشون بپرس مدل موي پسرشون چيه؟!  يعني تا پنج دقيقه خيره شدم به آسمون و داشتم غروب خورشيد رو نگاه مي كردم. بعد دوباره خود خان داداش گفت يعني اون موقع كه تو مدرسه خودتو با عربي خفه ميكردي و راه به راه ذهب و ذهبت و افتعل و افتعال رو جلو خانوم والده مي كوبوندي تو سر من هيچي ازش ياد نگرفتي؟ گفتم چرا كه ياد گرفتم. بله كه ياد گرفتم: بله ميشه نعم. نه ميشه لا. تهران رو هم با ط مي نويسنن! :" (مي دونم به اين بار معلوماتم حسودي مي كنيد!) خلاصه اينكه به عنوان نماينده اي از ملت شريف ايران آبروي همه مون رو پيش اجنبي بردم. مي تونيد بهم افتخار كنيد. :دي

از اقدامات مفيدي كه جز لاينفك سفرمون بود همين بس كه غروبا مي رفتيم زيارت، شب با اخوي و ابوي مي نشستيم پاسور بازي! حتي با خان داداش تا جايي پيش رفتيم كه سر كولر و ميز هتل و كيف پول خانوم والده هم شرط بستيم! :" خدا ما رو از اين مردم نگيره. :|


نفر دوم

۸ بازديد
 توي دفترچه انتخاب رشته كنكور واسه رشته من و گرايش من و شرايط من فقط دو تا دختر مي خواستن كه وقتي نتيجه ها اومد فهميدم يكي از اون دخترا من مي باشم. بعد هي از اون لحظه اي كه فهميدم داشتم هي تز و تئوري ارائه مي دادم كه نفر دوم كي ميتونه باشه آيا؟ بعدم هي به خانوم والده مي گفتم بزنه و اون يكي دختره از اين شارلاتاناي ِ غولتشن ِ بزن بهادر ِ بالا خونه تعطيل باشه كه همه با ديدن هيكل و هيبتشون خودشونو گلاب به روتون خيس ميكنن! بعد منم ببره تو دم و دستگاه خودش بشم نوچه اش! از ترس هم نتونم جيك بزنم. بعد بريم تو دانشگاه شيشه ها رو خرد كنيم، عربده بكشيم و رعب و وحشت راه بندازيم! آخرش هم به جاي مدرك كارشناسي ارشد يه لات مفيدي براي جامعه بشم! يا همش مي گفتم بزنه و طرف يه دختر دست و پا چلفتي ِ بدبخت ِ بي عرضه دست و پا چوبي ِ تفلون باشه كه از بس بي عرضه ست هي من مجبور باشم كولش كنم ببرم سر كلاس! (شما ديگه خودتون شاهد فعاليت ذهني و فرآيند فسفر سوزونيه من باشيد ديگه! :") تو بگو من يه درصد احتمال معمولي بودن و عادي بودنش رو داده باشم؛ بگو يه ذره؛ هييييچ.

اين گذشت تا اينكه وقتي رفتم خوابگاه اتاق بگيرم طي يه سري مظلوم بازي به مسئولش گفتم تو رو خدا سعي كن يكي رو هم اتاقم كني كه هم رشته ام باشه. قيافمو هم چنان مظلوم كرده بودم كه هر كي رد ميشد پول مي ذاشت كف دستم! وقتي از اونجا اومدم بيرون در راه برگشت به ولايت بوديم كه ديدم مسئوله زنگ زد و نفس نفس زنان گفت: ندااااا بيااااا هم اتاقي برات پيدا كردم؛ بعد هم قطع كرد. منم دوباره برگشتم خوابگاه و بعد از پرس و جو كاشف به عمل اومد كه هم اتاقيم دقيقا دقيقا همون نفر دوم دفترچه ست! بيچاره خيلي هم معمولي بود. نه شاخ داشت نه دم. از يه طرف هم مونده بوديم حيرون كه دقيقا با همين نفر دوم شديم هم اتاقي. اصلا يه هندي بازي اي شده بود كه به آدم احساس آميتا باچان بودن دست ميداد منم جوگير كم مونده بود داد بزنم بگم راااااااجو پسررررم! شما نمي دونيد چي. اشك در چشم ها حلقه بسته بود و فضا بسيار كليد اسرار بود. حالا من و هم اتاقي به مقدار زيادي خونسردي خودمون رو حفظ كرديم اجازه از خود بيخود شدن نداديم ولي يه نگاه انداختم به ملتي كه واسه ثبت نام اومده بودن و خانوم مسئوله ديدم بابا اينا بيشتر از ما شادن! مسئوله كه زبونش بند اومده بود از خوشحالي! از يه طرفي هم خندم گرفته بود مي خواستم بگم بابا بيخيال اشكاتو پاك كن. دنيا دو روزه ارزش نداره. ولشون مي كردي سجده شكر و ثنا به جا مي آوردن.

خلاصه كه اينجوري نفر دوم معلوم شد. حالا از اون روز كه اومدم دارم فكر مي كنم اون دو تا پسري كه تو دفترچه نوشته بود، چه ويژگي هايي مي تونن داشته باشن آيا؟ :"


ب.ن: در ادامه وول خوردناي اينجاب و در اوج شلوغي و بدبختي و كاسه بشقاب جمع كردن واسه خوابگاه، داريم مي ريم مشهد. دست به چيزاي خطرناك نزيد تا برگردم. نيام ببينم اينجا رو آتيش زديد؟! با هم خوب باشيد. به ياد همتون هستم. :)


نامه اي به جزوه

۶ بازديد
دخترم! جزوه! مامان با تو حرف مي زند (يه وقت فكر نكني خواستم نامه ام رو مثل چارلي چاپلين به دخترش شروع كنما. هيچ هم اينطوري نيست اون بيچاره كه اصلن نامه ننوشته. اون نامه ها همش توهمي بودن ولي نامه من به تو خيلي هم راست راستكي و واقعنكيه.)

باري، دخترم جزوه! در اين زماني كه مادرت دارد زندگي مي كند همه چيز خيلي خوب است. شنبه ها با بروبچ مي رويم ميدان اصلي شهر جمع مي شويم. يك وقت فكر نكني مي رويم به آلودگي هوا اعتراض كنيما، نه، مي رويم دور هم شاد باشيم! اگر نيت مان اعتراض بود خب تا حالا يه كسي يه فكري براي اين خراب شده مي كرد. تازه ما خيلي هم افتخار مي كنيم شهرمان ايــــن همه كارخانه دارد چون نشان مي دهد ما خيلي پولداريم.

جزوه جان! اگر اين زمان بودي و توي تقويم هايمان را نگاه مي كردي مي ديدي كه يك روز از سال را اختصاص داده اند به روز دختر. ما دخترها در اين روز خوشحال و فانتزي از اين اسمس به آن اسمس، از اين وبلاگ به آن وبلاگ، مي رويم و به هم تبريك مي گوييم و آخر پياممان هم چند تا آيكون كيس و بوس و ماچ براي هم مي گذاريم. به خاطر اينكه تمام حقوقمان با پسرها برابر شده و هيچ غمي نداريم و با خيال راحت اين روز خجسته را جشن مي گيريم. اصلن از همون اول ما لنگ همين يه روز بوديم.

جُزي! ديروز با خاله ژاله ات رفتيم كافي نت تا ببيند زمان انتخاب واحدش كِي است. يك پيغامي داده بودند كه نوشته بود مهلت انتخاب واحد براي ورودي هاي 91 و ما قبل تا 18 شهريور. يك دفعه خاله ديوانه ات بلند شد و وايساد به جيغ و داد و ننه من غريبم بازي كه اي داد مهلت تموم شد و من انتخاب واحد نكردم! من هم گذاشتم تا خوب به غربت بازي اش ادامه دهد. وقتي ساكت شد يكي زدم پس كله اش و نشاندمش سر جايش و گفتم پروفسور نوشته ورودي 91 و ماقبل. توي ابله ورودي 92 هستي! گفت: اِ؟ مگه سال 92 ست؟ گفتم پس فكر كردي هنوز تو نود و يكيم؟ گفت: اه.. آره چه زود گذشت! جزوه جان قديم ها سال ها ديرتر مي گذشت. توي اتوبوس يه خانم پيري مي گفت بركت سال ها رفته...

جزوه ي مادر! داشتيم با پدر بزرگت دو كلام اختلاس چيزه ببخشيد اختلاط مي كرديم. كه يكهو درآمد و گفت ندا كاش من شهيد شده بودم تا تو مي رفتي يه دانشگاه بهتر مثلن دانشگاه تهران ادامه تحصيل مي دادي!! بعد يكدفعه خنديد... هي خنديد، خنديد و ريسه رفت. دستش را گذاشت روي دلش و قهقهه زد. ولي من خودم ديدم كه پدرم دارد گريه مي كند. در واقع گريه مي كند. گريه مي كند...

مادريم! خاله نسترنت از بس كافكا و هدايت خوانده افسردگي گرفته. هي زد به اين در، هي زد به آن در، خب نشد. شبهاي روشن داستايفسكي را مي گيرد دستش و هي مي خواند و هي بيشتر ساكت مي شود. هي ساكت... هي ساكت... بعضي وقت ها يادمان مي رود كه نسترني هم هست. خاله شيوايت بعد از 9 سال زندگي عاشقانه كه داستانشان را بايد تو كتاب ها مي نوشتند، از شوهرش جدا شد. مي گويد افسردگي گرفته. اين روزها افسردگي يك جورايي مد است. همه هم دارند. خوشگل و موشگلش را.

دختريم! اينقدر چيزهاي باحال هست كه تو نمي تواني حتي يك لحظه هم تصورشان كني. مثلن توي همين كره زمينمان يك نفر نشسته آن سر دنيا و هي دارد برنامه مي ريزد و نقشه مي كشد كه بيايد اين سر دنيا يك جنگي برپا كند تا يك جنگي را تمام كند!! اصلن در حيرت اين صلح و حقوق بشر انگشت به دهان مي ماني. نگران نباشي ها؛ همه چيز خوب است.

جزوه مامان! چند وقت پيش داشتم زنگ مي زدم به يك نفري آهنگ پيشواز گوشي اش اين بود:

من بلاتكليفم/ من آسم دارم/ اينجا چه كنم؟

 

جزوه ام! چون مي دانم اين نامه را دقيقن شب امتحان مي خواني (اصولن اخلاقت اگر به مادرت رفته باشد موقع درس خواندن فيلت ياد چيزهايي مي كند كه عمرن روز عادي بروي سراغش) بهت مي گويم: ورپريده، ذليل شده، اين ترم هم اگه مشروط شي پا ميشم ميام حراست دانشگاتون تكليف خودمو با تو روشن ميكنم. من و اون باباي بدختت شبا ميريم مسافر كشي(در آينده زنا هم ميرن مسافر كشي!) جون مي كَنيم هي پول مي ريزم تو حلقوم اون دانشگاه، تو مياي تاج مشروطي مي زني به سرم؟؟؟ (نسل تحصيل رايگان كلن منقرض شده. همه دانشگاه ها اون زمان پولين. تازه دو ترم يه بار هم اوليا بايد برن شيشه هاي دانشكده ها رو پاك كنن! وگرنه بچه ها رو از تحصيل محروم مي كنن!) جِز ِ جيگر زده، من نامه نوشتم كه الان بخوني؟ آره؟ قربون بچه هاي مردم رفتي! پا شم سيخ داغ كنم؟؟ نگا! اون داداشت جامدادي همش از تو ياد مي گيره ها. اي خدا منو از دست اين بچه بكش. برو بتمرگ سر درس و مشقت. روانمو ريختي به هم ديگه حس خداحافظي كردن ندارم. از جلو چشمم گم شو. تا يه ماه از پول تو جيبي خبري نيست. 


پ.ن: يعني واقعن نامه من به دخترم رو خونديد؟ كجا رفته اون حريم هاي خصوصي؟ كجا رفته اون همه فرهنگ و احترام به هم نوع؟ خوبه بيام سروقت نامه هاي شخصي تونن؟ نه مي پسنديد؟


برادر عاشق

۷ بازديد

ساعت يك شب با ماشين داشتيم از پارك بر مي گشتيم بابام هم داشت يه ميدوني رو دور مي زد، منم تيريپ خسته سرمو تكيه داده بودم به شيشه ماشين كه يه دفعه چشمم افتاد به ميدون ديدم يه پسري نشسته و تكيه داده به تير چراغ برق و گوشي به دست مشغول اسمس بازي (حتمن اسمس بوده ديگه. شب مهتاب و تنهايي و... ديگه غير از اين چه معني اي ميتونه داشته باشه؟ نه، چه معني اي؟ :") بابام كه چند متر رفت جلوتر يه دفعه داد زدم اِ؟؟؟ برادر، برادر، برادر حــ.ــز.ب اللـ.ـه! چقدر دلم براش تنگ شده! (جهت آشنايي با برادر به پاورقي رجوع كنيد) بابام گفت كو؟؟ كجاست؟ خانوم والده گفت: اِ؟ برادر؟ كجاست؟ كجاست؟ اخوي گفت منم نديدم برادر رو كو؟ كو؟ خانوم والده به بابام گفت: دور بزن دوباره ميدون رو برادر رو نديديم! بابام گفت داشتيم ردش مي كرديما! اخوي سرش رو چسبونده به شيشه تا برادر رو ببينه! يعني منو مي گيد همين طوري مونده بودم كه برادر چه محبوبيتي تو خانواده ما داره و من خبر ندارم. :| گفتم اگه مي دونستم اينقدر دلتون براي برادر تنگ شده و مي خواستيد ببينيدش يه روز دعوتش مي كردم خونه به جون خودم. بعد ديگه فكر كن بابام دور زده رفتيم يه گوشه كمين كرديم و برادر ِ تو ميدون رو ببينم!! هيچي ديگه ديديمش بعد با خيال راحت برگشتيم خونه! وگرنه شب خوابمون نمي برد كه! :|

 

پ.ن: اگر ديدي جواني ريش گذاشته/ بدان دوست دخترش تنهاش گذاشته :"


خاطره مثبت 18: (زير 18 سالا بزنن كانال دو كه عمو پورنگ منتظرشونه): ترم 2 درگير حذف و اضافه بوديم. همه چپيده بوديم تو اتاق يكي از استادا. كه استاد به برادر گفت: برادر بيار اون برگه انتخاب واحدت رو ببينم چي ور داشتي؟ اونم برگه رو داد دست استاد. استاد هم بهش گفت به به، به به تنظيم خانواده هم كه ورداشتي؟ نكنه تنظيماتت ريخته به هم برادر؟ ما هم كه فقط سعي كرديم نذاريم اتاق منفجر شه.


 پاورقي: برادر حزب الله رو دوستاي قديم مي شناسن. يكي از همكلاسي هاي دانشگاهمون بود كه ما بسيار بسيار بسيار روابط گل و بلبل و قند و نباتي داشتيم با هم. در حد هر روز دعوا! اونم جلو استادا. هي ما همديگه رو مي شستيم ميذاشتيم كنار هي من ميومدم اينجا ناله نفرينش مي كردم. :" نمونش (چقدر بچه بوديما. هعيييي)


خ.ن: محبت مكرر= وظيفه مقرر. حالا هي محبت بي جا بكن تا بشه وظيفت. يادت بيار اون روز ساغر بهت چي گفت؟ نيكو راست ميگه. همينه. هر چي بياد سرت به خاطر حماقت خودته.


جواب ارشد

۶ بازديد
تندي اومدم بگم ارشد، دانشگاه بـ.ـوعـ.ـلي هـ.ـمــ.ـدان قبول شدم. اصلن فكرشم نمي كردم. خيلي خوشحالم. واي خدايا شكرت. از اين بهتر هيچي نيست.


ب.ن: يادمه دقيقا يه هفته قبل از اينكه جواباي اوليه ارشد بياد من اينقدر بيخيال بودم كه خدا بگه بس. سر خوش سرخوش به ژاله اسمس دادم گفتم: واي ژاله تو بد موقعيتي گير كردم.

گفت: چي شده؟

گفتم: هفته بعد جوابا مياد. موندم وقتي اعلام كردن رتبم يكه و از 20:30 اومدن باهام مصاحبه كنن چـــي بپوشم!

ژاله اس داد: اه مسخره. فكر كردم چي شده. ترسونديم ديوونه. من هي درگيري فكري دارم تو هم هي اذيت كن.

گفتم: درگيري فكري؟ چي شده؟

گفت: آره. همش تو فكرم. همش موندم.

گفتم: خب چي شده؟

گفت: همش تو فكرم وقتي رفتم دانشگاه تهران با پسراي اونجا چه جوري برخورد كنم!! D:


ب.ن: ژاله هم دانشگاه شهر خودمون قبول شده. :)


تا صبح بشيني دامن چين وا چين پيليسه بدي پيرهن مردونه ندوزي!

۲ بازديد
بعدش ميگن مگه ميشه آدم يه چيزي كه قبلن دوخته رو دوباره نتونه بدوزه؟

ميگم آره ميشه!


پ.ن: سر شونه پيرهن مردونه خره اصلن! :|