ما چنان مسحور علم و دانش شديم كه يادمون رفته يه قابلمه اي هم رو گاز داريم!
از اون زماني كه ما رفتيم به علم مشغول شديم و هم كلاسي هاي جان رو مشاهده كرديم احساس شرم مي كنيم به چه حجمي. بايد بيايد اين عزيزان دل رو ببينيد دونه دونه شون، دختر و پسر زدن تو گوش هر چي علم و دانش و دانشگاه و تحصيل و درس و مشق و ارشده! لامصبا اينقدر تو فاز درسن كه از همون اولي كه ميان سر كلاس زل مي زنن به دهن استاد كه ببينن چي ميگه بعد تند تند عين ميرزا بنويسا بنويسن. اصلا نمي دونيد چي. كله هاشونو رو مي برن تو جزوه كه بيني مباركشون با ورق جزوه مماس ميشه! دفعه آخر مثلا استاد داشت يه چيزي از بچگي هاش تعريف مي كرد اينا هم تند تند نت ور مي داشتن؛ مي خواستم بگم آخه بيوتي فولا چي داريد مي نويسيد استاد داره خاطره تعريف مي كنه. يا مثلا استاد مكث ميكنه اينا هم مكث مي كنن بعد استاد مي پرسه خب ساعت چنده؟ بعد مي بيني يه دفعه همه خودكار تكون مي خوره و شروع مي كنن به نوشتن! (بارالها)
يعني اينقدر اينا درس خونن كه سر يكي از كلاسا نيم ساعت اضافه بر ساعت كلاس نشسته بوديم! فكر كن ساعت كلاس تموم شده بود و ما همچنان نشسته بوديم. جنگولك بازي اي هم تحت عنوان "استاد خسته نباشيد" به هيچ وجه توي ارشّد وجود نداره. ما هم هي تو دلمون مي گفتيم تو رو خدا يه نگاه به ساعتت بنداز. كه ديگه خيلي بنده خوبي بوديم و استاد ساعتشو نگاه كرد و تعطيل كرد!
يعني من و نفر دوم (همون هم اتاقيم كه چند تا پست قبل دربارش گفتم) مي شينيم سر كلاس يه نگاه به هم مي ندازيم يه نگاه به دست بچه ها كه از فرط نوشتن نزديكه فنراشون بزنه بيرون! يه نگاه به هم، يه نگاه به يكي از پسرا كه اسشمو گذاشتيم قُلُمبه و هي داره مي نويسه. يه نگاه به هم، يه نگاه به يكي از پسرا كه اسشمو گذاشتيم شُل و هي داره حرف استاد رو تاييد مي كنه. (براي اين بهش ميگيم شل، چون پيچ و مهره هاي گردنش شله. علاوه بر اينكه با سر هي حرفاي استاد رو تاييد مي كنه يه 90 درجه هم ميچرخونه سمت دخترا و يه لبخند مي زنه و تاييد مي كنه و بر ميگرده سر جاش!) يه نگاه به هم، يه نگاه به يكي از دخترا كه اسمشو گذاشتيم خمار كه همون جوري خمار زل زده به استاد. وسط همه اينا يه آهي هم مي كشيم. :|
چند تا رتبه تك رقمي هم داريم تو كلاسمون با استدلال اينكه دانشگاه تهران و تربيت مدرس ديگه مثل قديم خوب نيستن اومدن نشستن ور دلمون هي دارن جولون ميدن. :|
جونم براتون بگه خوابگاهمون يه خوابگاه گل و بلبليه كه ديگه خودمون خسته شديم از بس رفتيم اعتراض كرديم. هي من ميگم بيايد شيشه ها رو بشكنيم. هي ميگن صبر كن. مسئول امور خوابگاه ها ايندفعه ما رو ببينه عربده كشون تا سر خيابون ميفته دنبالمون تا با تفنگ دولول چهار تا حروم منو هم اتاقي هام كنه! به قول بچه ها گفتني يه كار كرديم كه تو تاريخ اون خوابگاه بنويسن!
عين يه بچه كاري و با غيرت و در عين حال پر رو رفتم تو كتابخونه يكي از دانشكده ها كار گرفتم و زدم تو گوش هر چي معيشت و كسب حلاله! دارم يا كتاب امانت ميدم يا به ترمولكا (ورودي جديد) روش صحيح استفاده از سرچر هاي كتابخونه رو ياد ميدم! كلا جو خوبيه يكي ميزنم تو گوش روزي حلال يكي تو گوش كتابا يكي تو گوش خودم يكي تو گوش ترمولكا!
خلاصه زندگي مون شده عينهو كولي ها. صبح خروس خون از خواب پا ميشيم كتاب و متاب و ناهار و جزوه رو بار مي كنيم رو كولمون عمودي از در خوابگاه ميريم بيرون شب وقتي سگا تو لونه هاشون خوابن افقي برمي گرديم تازه قبل از گذاشتن هر گونه كَپه اي به امور خونه داري مي رسيم :|
بهمون يه هفته وقت دادن تا بزنيم تو گوش يكي از پروژه ها! از فردا بايد بزنم تو گوش ميراث فرهنگي و موزه و اين صوبتا.
از خان داداش بگم كه به قول خودش سه روز تعطيل بوده وقت نكرده درس بخونه حالا كه بهش ميگم بيا منو برسون ميراث فرهنگي، ميگه وقت ندارم نيم ساعت زودتر بايد برم دانشگاه. ميگم چرا زودتر؟ ميگه ميخوايم قبل از كلاس فكر كنيم. خيلي هم فكر كنيم!! حالا كشف كردم اينا قبل از كلاس ميرن از رو گزارش كاراي هم كپي پيست مي كنن تا تحويل استاد بدن!
از بچم ژاله بگم كه وقتي ديد از مذكراي كلاس چيزي عايدش نميشه رفته بند كرده به يكي از خانوماي هم كلاسيش كه يه پسر دم بخت داره. :" از همين تريبون براش آرزوي موفقيت و كاميابي مي كنيم و بهش ميگم محكم برو جلو. هواتو دارم. مرد باش، مــــرد. D: