یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۰۳

رررر

اعتراف مي كنم

۵ بازديد

قبلا تو يه سري از وبلاگا ديده بودم ملت ميان پرونده اعترافاتشون رو باز مي كنن و همه چيز رو مي ريزن وسط، اما اصلا فكر نكرده بودم خودمم بخوام يه روز اعتراف كنم. يه روز فكر كردم ديدم خيلي جربزه مي خواد اين كار. الان هم با خودم دوئل گذاشتم ببينم منم جَنَمشو دارم كه تو وبلاگم اعتراف كنم يا نه؟

اعتراف مي كنم كه:

وقتي بچه بودم به شدت هر چه تمام  بدغذا بودم. تو دوران مهد كودكم آشپز مهد كودكمون رو تا پاي استعفا برده بودم از بس متنفر بودم از هر چي غذايي كه دستپخت مامانم نباشه و هر بدبختي كه مسئوليت غذا دادن به منو داشت بيچاره تمام اموات و درگذشتگانش ميومد جلو چشمش.

مامان بابام بهم مي گفتن موش كور! هميشه بدون اينكه صدايي ازم دربياد يه دسته گل گنده به آب مي دادم. مامانم مي گفت وقتي ساكت بودي مي دونستم الان بايد يكي از خرابكاري هاتو ماست مالي كنم. منو با يه قيچي و يه عالمه كاغذ و يه دونه چسب مي ذاشتي تو يه اتاق، قشنگ مي تونستم تا يه هفته از اتاق بيرون نيام!

راهنمايي كه بودم هر آتيشي كه بگيد تو سرويس مي سوزوندم. سرويسمون هميشه از توي يه كوچه از جلوي يه دبيرستان دخترونه مي گذشت از پنجره تا كمر آويزون مي شديم يا مي زديم تو سر دخترا يا مقنعه هاشون مي كشيديم. ديگه خوندن و دست زدن تو سرويس كار هر روز  ِ هر روزمون بود. به خاطر اين كار، يه روز مديرمون و ناظما جلسه گذاشتن اخراجمون كنن. واقعا مديرمون پرونده هامونو گذاشته بود روي ميز كه بفرستمون خونه. 

اول دبيرستان درسم به شدت بد بود. از رياضي و شيمي و فيزيك متنفر و بيزار بودم. حتي اينقدر از دبير رياضمون بدم ميومد كه واسه ترم دوم هيچي نخونده رفتم سر جلسه شدم 6!

دوم و سوم دبيرستان به خاطر اينكه عاشق رشتم بودم درسم خيلي خوب شد. هميشه سر صف تشويقم مي كردن و جز شاگرد ممتازا بودم. پيش دانشگاهي با دوتا از دوستاي صميميم شديم سه تا شاگرد اول مدرسه.

تو دبيرستان واقعا خرابكار بودم. دبير رياضي سوم دبيرستانمون مشكل تنفسي داشت با كمال شرمندگي با دوستام خورده گچ و آشغال پاك كن مي ريختيم رو پنكه سقفي، وقتي مي اومد روشنش مي كرديم. بيچاره به خاطر نفس تنگي مي ذاشت مي رفت. ولي آخر سال رفتيم از دلش درآورديم. خيلي همكلاسي هامو اذيت مي كردم و سركار مي ذاشتمشون بهشون مي گفتم اسم و مشخصات و شماره و بيوگرافي كامل دوست پسرتو بگو تا برات فال بگيرم! بعد الكي يه دفتر مي گرفتم دستم و مثلا مي گفتم امشب خوابشو مي بيني و... كلا اين آمارا خيلي به كارم ميومد. اون بيچاره ها هم شيك و مجلسي مي رفتن سركار. چقدر لامپ و چراغ سوزونديم. چون مدرسمون هم مال عهد هزار و سيصد و درشكه بود و هر آن نزديك بود خراب شه رو سرمون، ما با امكانات بيشتري توي تخريبش مي كوشيديم و هر كاري مي كرديم تا تعطيل بشيم!

سال اول دانشگاه افسردگي گرفته بودم. همينجوري الكي. مي نشستم يه گوشه آهنگ غمگين مي ذاشتم و بي دليل گريه مي كردم. حتي سر كلاسا. دفتر خاطراتم سياهه از اين چرت و پرتا كه از زندگي سيرم و بذار بميرم و از اين خزعبلات! به شدت احساس تنهايي و ترس مي كردم. كه بعد سرم خورد به سنگ درست شدم.

با تمام علاقه اي كه به رشته دانشگاهيم (تاريخ) و استادامون داشتم هيچوقت خدا به خوندش افتخار نكردم. فقط به خاطر اينكه هيچكس تو جامعه ما ديد خوبي بهش نداره. يادمه حتي يه بنده خدايي كه خودش دانشجوي ارشد علوم سياسي دانشگاه تهران بود بهم گفت رشتت كلاس نداره!! :| ديگه وقتي دانشجوي ارشد ِ بهترين دانشگاه كشور، تصورش اين باشه آدم از اسمال آقا مكانيك چه توقعي داره؟ هر چقدر هم از فوايدش بگم هيچوقت كسي قبول نمي كنه فايده اي هم داره. همين باعث ميشه كه فكر كنم سه و سال نيم وقت تلف كردم و هميشه تو يه جمع غريبه آرزو مي كنم ازم نپرسن رشتت چيه؟

بر خلاف دخترا و خانوما من از طلا و هر مشتقي كه از طلا خارج بشه بيزارم. به نظرم بزرگترين وقتي كه بشر مي تونه تلف كنه اينه كه وايسه جلو ويترين طلا فروشي! هيچ وقت هم نفهميدم يه بوفه با ظرفاي كريستال جز تجمل مفرط چه فايده اي براي بشر داشته كه دخترا هي زور مي زنن بچپونن تو جهازشون. من از هر چيزي كه به دردم نخوره بدم مياد.

اعتراف مي كنم كار الانمو به نيم ساعت ديگه، كار امروزمو به فردا، كار اين هفته رو به هفته بعد، كار اين ماهمو به ماه بعد، كار امسالمو به سال بعد ميندازم! وقتي عزارئيل هم اومد بالاسرم مي خوام بهش بگم برو عمر بعد بيا!

هميشه خدا اتاقم مثل كارگاه ها مي مونه. يه طرف قيچي و چسب چوب و يونوليت يه طرف كارتون و مقوا و كاغذ. هر چي كه فكر كنيد پيدا ميشه. البته بچه منضبطي ام همه رو جمع ميكنم مي چپونم تو كمد! هر كاري هم مي كنم كمدم نظم نمي گيره و الان واقعا درگيرشم.

از فاميل هم بدم مياد. خاله و عمه و عمو و دخترخاله و پسر عمه فرق نداره. اعتراف ديگه. خوشم نمياد ازشون. در عوض هميشه رفت و آمد خانوادگي با دوستا و همكارا و آشناهاي مامان بابامو دوست داشتم.

يه مدت توي يه هفته نامه ويراستار بودم از اون روز به شدت سر غلط املايي و اشتباه تلفظ كردن يه كلمه حساس شدم. هر كس اينجوري باشه بد جور ميره رو اعصابم. براي اينكه طرف ناراحت نشه و احيانا دلش نشكنه هيچوقت بهش تذكر نمي دم و مي دونم اين كارم خيلي اشتباهه.

خدا نكنه كسي پا تو كفش رشته دانشگاهيم كنه و اطلاعات غلط بده. بازم روانم مي ريزه بهم. به خصوص اينايي كه يه جمله قشنگ پيدا مي كنن مثلا تهش مي نويسن از كورش كبير! هزار بار بايد توضيح بدم كورش بيچاره جز منشورش هيچ كتيبه اي نداره كه توش اين همه حرف قشنگ زده باشه. يا مناسبتاي ساختگي كه نمي دونم از كجا ميارن.

خيلي محافظه كارم. به ندرت پيش مياد تا با كسي درد دل كنم. حتي پيش مامانم هم لب باز نمي كنم براي يه سري از حرفا. هميشه صميمي ترين دوستم دفترخاطرات روزانمه و هرشب بايد بنويسم تا خيالم راحت شه.

در كنار اين وبلاگ چند تايي وبلاگ داشتم كه جز يكي، الان در  ِ همشون تخته ست! موضوع همشون هم يكي بود. حالا چي بود بماند. ولي هيچكدوم رو به اندازه اين دوست نداشتم.

اگه ببينم يكي عقايد سياسيش برخلاف خودمه باهاش ترك رابطه مي كنم!!

هيچ نوع خرافاتي رو قبول ندارم و از كسايي كه دين رو قاطي كردن به خرافات خيلي بدم مياد.

در رابطه با عشق و عاشقي هم كه قبلا اعترافامو كردم. پارسال اگه به نصيحتاي بابام گوش نكرده بودم الان رسما داشتم آه و ناله سر مي دادم. خودم فكر مي كنم اينقدر بي ظرفيت و بي جنبه ام كه ازدواج سنتي براي من به شخصه، بهترين شيوه ازدواجه.

و در آخر به قول بچه ها گفتني يه سري اعترافا هستن كه تو دلت بمونه و جايي درز نكنه خيالت از همه جهت راحت تره.  

 

هر كس دوست داره اعتراف كنه. استقبال مي كنيم.


كمتر از يك ساعت و نيم ديگه به سال تحويل

۶ بازديد

اين سفره هفت سين ماست كه در واقع سفره نيست درخت هفت سينه!  اونا هم مثلا حرفا لونه پرنده ن! به جاي شكوفه ها ذرت با طعم كچاپ زديم! خوبيش اين بود كه يه دونه مي چسبوندم 2 دو تا مينداختم بالا!

 



 

اين همون مانتومه. مي دونم چيز شاقي نيست ولي خودم طرحش رو دادم و هر چي مربيم ژورنال ورق زد گفت جزه جيگر زده بيا يكي از همينا رو بدوز گفتم الا و بلا همين. جلو بسته ست. يقه و كمربندش پارچه سنتيه. دم آستيناش هم كش گذاشتم. دختر خالم هم از اين الهام گرفت كه با دو نوع پارچه كار كنه. 


 

اينام همون كيفا. يه كيف دستي و كيف و پول و جا موبايلي. با همون پارچه سنتي ايه كه تو مانتوئه هم هست. از اونجايي كه من خيلي عكاس ماهري هستم و همه حسودي ميكنن به مهارت من هر كاري كردم نشد واضح تر از اين بشه. اومدم فلش بزنم كه شد اين:

حالا خودتون يه جوري تو ذهنتون اين دوتا رو قاطي كنيد تصوير واقعيش درمياد!


 اينا هم يه سري قابن كه خودم درستشون كردم زدم ديوار اتاقم.


يه چند تا عكس رو انتخاب كردم پرينت گرفتم رو مقوا. بعد چسبوندمشون رو يونوليت سه سانتي دورش رو هم از اين برچسباي ام دي اف زدم. اين عكسا رو خيلي دوست دارم همشون باز نماد چيز خاصين.


بكشمو خوشگلم كن.

۸ بازديد

به قيافم نمي خوره ولي من آدميم كه از دوتا چيزم هيچوقت نمي گذرم يكي خوابمه يكي غذاست.  يعني من با مامانم دعوام بشه هيچوقت اعتصاب غذا نمي كنم ميام شام يا ناهارمو ميخورم هرچند كم، بعد عين بچه آدم باهاش قهر مي كنم. از اين سوسول بازي ها كه من نمي خورم و اينا نداريم. يعني من موندم فردا روزي خواستم با شوهرم قهر كنم دقيقا چه نوع خاكي به سر بريزم! حالا با غذا كار ندارم ولي من تا حالا بيش تر از 500 بار با خودم تصميم گرفتم سحر خيز باشم اما اصلا نشده. هيچي هم نمي تونه اين روند رو تغيير بده مگر اين كه چي؟ چي؟ ساعت 8 صبح نوبت آرايشگاه داشته باشي! من تو عمرم ياد ندارم اينقدر زود از خواب بيدارشده باشم بعد ديروز صبح با يه سختي و مكافاتي ساعت 7 از خواب بيدار شدم كه انگار يكي كلت گذاشته رو شقيقم گفته پاشو برو وگرنه يكي حرومت مي كنم! بعد فكر كن من به خاطر تشيع جنازه بابابزرگمم كه چند سال پيش بود صبح بيدار نشده بودم، اونوقت يه كاره ساعت 8 پا شدم عنر عنر راه افتادم برم آرايشگاه. يعني قشنگ توي راه يه چشمم باز بود يه چشمم بسته. كله ام از خستگي واسه خودش مي رفت. كم مونده بودم بخورم به در و ديوار. حالا رسيدم اونجا ديدم شلوغ، ملت عين مسافراي اتوبوس جاده اي ها سراشون رو گذاشتن رو شونه همديگه همه خواب. نوبت بغل دستيم كه شد مي خواستم بزنم بهش بگم پاشو رسيديم!

چند روز پيش خان داداشم از دانشگاه اومد خونه گفت ندا چند روزه ميرم دانشگاه اما نمي دونم چرا يه دختره تو كلاسمونه كه كل فكر منو به خودش مشغول كرده. يه جوريه كه با بقيه فرق داره اما هر چي فكر مي كنم نمي دونم فرقش چيه. غروبا مي شينم تو كلاس، در حالي كه بيرون داره باد مي وزه و برگ درخت ها دارن تكون مي خورن، من يه چشمم به غروب خورشيده يه چشمم به دختره كه بفهمم فرقش با بقيه دقيقا چيه؟ هي اين وسط هم دارم آه مي كشم. هيچي هم از درس نمي فهمم.

تا چند روز بساط ما اين بود تا اينكه يه روز خيلي خوشحال و خجسته انگار معادله 6 مجهولي حل كرده باشه اومده خونه با هيجان داد مي زنه فهميدم فرقش چيه؟  گفتم چيه بالاخره؟ گفت اين دختره زير مقنعش كيليپس نمي زنه پشت كـَلــَـش تخته!  فرقش با بقيه دخترا اينه. نظم جامعه دختراي كلاس رو با اين حركتش ريخته به هم واسه همين من حواسم پرت ميشه درس رو نمي فهمم مي خوام برم براش يه كيليپس بخرم بزنه به موهاش تا مقنعش از پشت گنبد بشه من حواسم به درس جمع بشه كه پس فردا زبونم لال معتاد نشم! خدا رو شكر فهميدم. فكر كردم عاشق شده بودم! بعد هم خوشحال خوشحال ميره تو اتاقش در هم مي بنده! از اون روز اينقدر پيشرفت درسي كرده!

به همين راحتي يه سري چيزا اينقدر راحت جا افتاده بين مردم كه يه روز به خودت مياي و مي بيني خودت هم درگيرش شدي و حاليت نيست

دختر خالم اومده با وسواس يه مدل مانتو واسه من توصيف كرده تا براش بدوزم دوختم اين شد:

 

ب.ن: ديگه براي خودم هم مانتو دوختم با يه كيف كوچيك مجلسي، كيف پول، جا موبايلي و از اين خنزر پنزرا مي خواستم بذارم عكساشون رو گفتم ريا ميشه. (استغفر الله)

ب.ن: عيد امسال مسافرت نمي ريم. حالا اگه باز خانوم والده و ابوي هوايي نشن.

 


ها؟

۱۰ بازديد
وقتي به زيگزاگ ميگه زيگزال!

به مُستراح ميگه مستراب!

به برچسب ميگه ورچسب!

به ورشكسته ميگه برشكسته!

به زَهره ميگه زهله!

به عربده ميگه عروده!

به تزريق ميگه ترزيق!

به كَپَك ميگه كفك!

به خروار ميگه خلوار!

به نذر ميگه نرذ!

به ماحصل ميگه ماه عسل!!

دلم مي خواد دقيقا همون موقع بشينم يه گوشه اي و دو دستي بكوبونم تو سر خودم!

حكيم ابوالقاسم جان فردوسي! من از طرف نسلم واقعا شرمندتم كه تو نشستي سي سال با خون جگر و چنگ و دندون زبان فارسي را تا الان حفظ كردي بعد ما با مشت و لگد و كف گرگي و تو سري و سيلي افتاديم به جونش. به خدا شرمندتم.

غلط املايي رو كه نگم واقعا همه سنگين تريم.

به خدا يه فرهنگ لغت تو خونه هامون باشه بد نيست ها. اگه به من باشه كه ميگم بودنش به اندازه داشتن يه جلد قرآن واجبه. اصلا من فتوا مي دم آقا! حالا 14-15 جلدي دهخدا نه، اون فرهنگ گنده هاي معين نه، يه سي دي فرهنگ دهخدا فوقش مي خواد برامون 7000 تومن آب بخوره كه بذاريم يه گوشه از دسكتاپامون. والا!

يه رشيدي هم لطفا بياد منو روشن كنه جووناي اين مرز و بوم چرا جديدا كلمه "آقا" رو يه شكل ديگه مي نويسن. عاقا و آغا و عاغا و... قضيه چيه؟ به خدا در جريان نيستم. 


ه.ن: پيرو پست قبل. بابا بيخيال چي فرض كرديد منو بچه ها؟ من دارم ميگم با صداي تيك تاك ساعت ديواري از خواب مي پرم، بچه واحد طبقه هشتم صبح به مامانش بگه: مامان امروز ناهار چي داريم؟ من بيدار ميشم. شايد باورتون نشه من سايه بيفته رو سرم از خواب مي پرم. ويبره موبايل؟؟؟ در حد بمبه واسه من. (جمله آخر رو با تشيد بخونيد)

ب.ن: خانواده اي كه طبقه بالا ما زندگي ميكنن خيلي آدماي باحالين. همه پهلوون، همه اهل ورزش. نمي دونم خونشون ميدون اسب دوانيه؟ پيست دوئه؟ مسابقات دو با مانع برگزار ميكنن؟ خلاصه ما اين پايين خيلي وقته با "آسايش" و "آرامش" روبوسي كرديم و ديدار رو به قيامت گذاشتيم :| 

خ.ن: جا داره هم اينجا و هم اين لحظه بگم عاشقتم ترلي. اگه بدوني حالمو. :* (دوست عزيز حساس نشو خودش ميدونه چرا. D:)


ب.ن 10:50: بانوي خيال عزيز ميگه: ميگم "عاغا" چون خيلي وقته ديگه "آقا" نداريم...آقا هامون مردونگي رو قورت دادن و شدن "عاغا"....

ميگيم "كصافط" چون نميخوايم بگيم "كثافت" چون منظورمون كثيف و پست بودن طرف مقابل نيست...داريم باهاش شوخي ميكنيم...

من ميگم اين خيلي جالبه كه درباره هر چيزي اينقدر فكر نو هست. الان اين دلايل هم براي من خيلي جالب بود و يه جورايي آدمو ياد فرهنگاي داش مشتي مي ندازه و به هر كي بگي خوشش مياد. ولي بانوي عزيزم و بچه ها اين زبانه مونه. اگه قراره تغيير كنه بايد اصولي تر از اين حرفا باشه يا به قول معروف دلايل محكمه پسند ميخواد. خيلي ها از اين كلمه استفاده مي كنن ولي واقعا دليلشو نمي دونن. بعد يه خرده كه بگذره مي بينيم همه چيز تغيير كرده در صورتي كه اصلا لازم به تغيير نيست مثل "عاره" و "قرعان" و... به نظر من كه چيزي جز لطمه نيست.

مرسي از توضيحاتت. :)


ضعف اعصاب

۵ بازديد

صبح  ِ يك روز زيباي زمستاني وقتي خورشيد به زيبايي در آسمان آبي مي درخشه از خواب بيدار ميشي و در حالي كه همه چيز خيلي خوبه و زير لب ميگي به به چه روز خوبي بهتر از اين نميشه، مياي خوشحال و سرمست و سرخوش و خجسته تي وي رو روشن مي كني و مي بيني عدل تو يكي از كانالاي رسانه ملي يه بزمچه نشسته داره يه بچه تمساح مي خوره!  ديگه حكمت اينكه اين چه چيزي ست كه سر صبحي خدا ميذاره تو كاسه تون و تا شب ضعف اعصاب داريد رو عالمان دانند. گفتم همين اول پست اينو بگم تا شما هم تو حال خوب من شريك شيد!

 

جونم براتون بگه كه خانوم يا آقايي نصف شب راس ساعت سه به ما پيامك زدن و فرمودن:

با تشكر از برنامه خوبتون. چرا پيامك منو تو برنامتون نمي خونيد؟

ببخشيد از پشت صحنه دارن اشاره مي كنن ميگن اشتباهي رفتي كانال يك. عذر ميخوام خانوم يا آقايي ساعت سه پيامك زدن فرمودن:

براي من كه غصه هام هميشه بي شماره / خنده تو طعم عسل، عطر بنفشه داره

 ما از همين جايگاه بهشون ميگيم برادر من، خواهر من، دوست عزيز، خوشگل، بيوتيفول، حالا بماند كه اشتباه گرفتي، حالا بماند كه مشترك مورد نظر من نيستم، حالا بماند ما همون نصف شب با ترس و وحشت از خواب پريديم و يه دور رفتيم دست بوسي جناب عزرائيل خان، امـّـا اون بدبختي كه نصف شب مي خواستي بهش مسيج بزني و براش لاو بتركوني اگه يه وقت تو خواب زَهره ترك ميشد و سكته هم رد مي كرد و مي مرد، تو از اين به بعد به كي مي خواستي ابراز علاقه كني و از لبخند ژوكندوارش تقدير به عمل بياري؟ ها؟ به كي؟ يه خرده به كار بنداز اون بالاخونه رو.

خب عزيزدلم! گناه من نصف شبي چيه كه بايد جور اشتباه تو رو بكشم خب؟ خب ميذاشتي صبح بهش ميگفتي خب! دوست عزيز چرا ضعفانيت عصب ما رو كه صبح با يه عدد بزمچه بي مقدار به وجود اومده بود، تو با اين حركت ناجوانمردانت تمديد مي كني؟

پ.ن: شما خودتون حساب كتاب كنيد و ببينيد روز و شب بسيار دل انگيز ما رو...


مساله!

۶ بازديد

يه سري از اين جووناي آگاه اومدن از من يه چند تا سوال شرعي پرسيدن گفتم حالا كه فرصتي به ما دست داده ما هم باهاش دست بديم و مسائل رو حل كنيم يه مقدار.

درباره اين هدره همتون اون قرقره ها رو درست گفته بودين كه مربوط ميشه به خياطي (اصلا اينقدر با اين دوخت و دوز و خياطي ريختيم رو هم كه خدا بگه بس. تز مي ديم، لباس طراحي مي كنيم، مي بريم و مي دوزيم، آخرش هم تنمون مي كنيم و در حده پلانكتون جلبك ديده ذوق پخش و پلا مي كنيم [البته اينم بگم من يه اپسيلون هم درباره خورد و خوراك و امرار معاش پلانكتونا و ايل و عشيرشون چيزي نمي دونم همينجوري يه چيز گفتم دور همي شاد باشيم.] آره خلاصه اگه يه روز زديد كانال فشن تي وي ديديد مانكنا لباساي خوشگل تنشونه و خيلي خوش تيپ شدن و آخر سر هم من به عنوان طراح لباسشون اومدم رو صحنه و مردم جهان تشويقم كردن و واسم سوت زدن و اينا، تعجب نكنيد!)

اون ستاره آبيا در اصل سنگن كه هيچ نوع رنگي بهشون نزدن و خودشون با آتيش و حرارت آبي شدن.  اولين بار هم ايراني هاي منطقه سيلك (سي يَـلك) يا كاشان امروزي 5-6 هزار سال قبل از ميلاد اينو كشف كردن. نماد رشته تحصيليه. اون جناب بز هم كه عكسشو مي بينيد و شاخ هاي خيلي بزرگي داره (به اين سبك ميگن نقاشي مُسَبَك) رو مردماي شوش روي سفالاشون نقاشي ميكردن مال 3 سال هزار قبل از ميلاده.

سر رسيد هم كه رو 17 شهريور بازه منظور تاريخ تولد اين وبلاگه.  

كتاب دهخدا هم نمي تونم بگم محبوب ترين كتابمه. طنزشو دوست دارم كه گذاشتمش و كلا با اين زبون طنزش همه رو شسته گذاشته كنار و آدم وقتي ميخونه فيض مي بره!

اون گوشه سمت راست هم يه گردنبنده (از اين آت و آشغالاي دخترونه!)

عينك، تسبيح، ليوان قهوه و همشهري داستان هم كه معلومه چي هستن.  

پ.ن: اينايي كه گفتم فقط براي اطلاعات عمومي بود و كاملا هم آگاهم به اين مساله كه نه به درد دنياتون ميخوره نه آخرتتون!

ب.ن: دختره رفته يه ساعت 400 هزار تومني و يه كيف پول 100 هزار تومني براي دوست پسرش خريده و بهش تقديم كرده و دست خاليه دست خالي بدون دريافت هيچ هديه اي تحت عنوان هديه ولنتاين، اومده پيش من چنان ذوق ميكنه از شاهكارش كه خدا بايد بگه ببند اون نيشتو احمق! خب شما بگيد آدم دو دستي نكوبونه تو فرق سر همچين آدمي؟ خب بگيد ديگه؟ نه مي خوام بدونم. از زبون تك تكتون ميخوام بشنوم. (البته مي دونيد؟ نمي تونيد بگيد چون كامنتا بسته ست!)

ب.ن: فردا آپ مي كنم دوباره. حالا نريزيد سرم كه چرا كامنتا بسته ست! اينا فقط براي خوندنه كه شب جمعه اي بيكار نباشيد.


يه روز از قضاي روزگار اين شد قالب ما

۶ بازديد

يه روز از قضاي روزگار من اومدم تو وبلاگ هي وايسادم تك و تعريف از قالب وبلاگم. سق سياه خودم. زد و اول هدرم پريد بعد هم بك گراندم  در كل من خيلي كلامم حجته! اصلا من خودم به خودم حسوديم ميشه؛ شما ها رو كه واقعا درك مي كنم.

يه روز از قضاي روزگار من اومدم هي گشتم و گشتم دنبال هدرم چيزي تحت عنوان هدر پيدا نكردم.

يه روز از قضاي روزگار نشستم تو اوج شلوغ و پلوغي با خون دل دادن به دوستان عزيز كه بشينيد يه طرحي بديد من يه قالب بسازم وبلاگم بي كت مونده تو اين سرماي استخوان سوز بالاخره اين هدري رو كه در حال حاضر مي بينيد رو همراه با به شيشه كردن خون همون عزيزان ساختم.

يه روز از قضاي روزگار پدر خوانده قالب قبليم اومد و گفت بيا هدر قبليت پيدا شده. اصلا من اينقدر بختم بازه كه دو تا دو تا هدر واسم مي ريزه! تا اين اندازه من رب النوع  شانسم. 

ديگه همه عزيزان وايسادن بالاسر من كه روبان رو ببرم رونمايي بشه. خودم خيلي دوسش دارم (والا مي ترسم از اين تعريف كنم بيان يه جا در ِ اينجا رو گل  بگيرن)

اين چيزايي كه تو تصوير مي بينيد نماداي زندگيه منه. هيچ كدوم از اين وسايل رو براي قشنگي نذاشتم. هر كس بگه چي نماد چيه بهش جايزه نميدم. (واقعا چطور انتظار داريد من توي اين گروني و دمي عيدي وقتي هفتا بچه هام شام ندارن گشنه سرشون رو نذارن زمين  براي شما جايزه بخرم؟)

پ.ن: از مهندس يه پسر و نيلوفر بسيارتا بسيارتا تشكر مي نماييم.

پ.ن: خدا كنه شما هم خوشتون بياد.


اين مسلموني نيست

۶ بازديد

فقط اومدم بگم من متنفرم از خيلي به اصطلاح آدما! متنفرم از همه كسايي كه بي شرفي و ناپاكي رو ترجيح دادن به هر چي ارزش و قداسته. متنفرم از استاد دانشگاهي كه وقتي پيج ف. ب ش رو باز مي كني چيزي رو مي بيني كه شرمت مي گيره از خدا، از خودت، از وجدانت و از همه امثال اون متنفر ميشي. متنفرم از آدمايي كه با يه قيافه ساده وارد حريمت ميشن و بعد از شناخت بيشتر مي فهمي با چه كـ.ـثافت آشغالي طرف بودي و خبر نداشتي. همه كسايي كه اين قدر شـ.ـهوت و هـ.وس عقلشون رو زايل كرده كه نمي دونن، حاليشون نيست، نمي فهمن، نمي خوان بفهمن انسانيت چيه؟ اخلاق چيه؟ دين چيه؟

شب قدر قرآن ميذارن سرشون پس فرداش كثـ.ـافت كاري. محرم ميرن زير چلچراغ امام حسين چند روز بعدش بي...

بچه ها حواستون هست؟؟؟؟ واقعا داريم مي زنيم جاده خاكي ها. واقعا ما به دنيا اومديم واسه اين؟؟؟؟؟؟ واسه اينكه اون دنيا بگيم فلان سريال ماهواره رو ديديم؟ افتخار كنيم به ديدن صحنه هاي... واقعا اينقدر پسته حكمت آفرينش؟؟؟ اينقدر ارزش يه آدم پايينه كه خدا با جبروت و بزرگيش آدم رو خلق كه خودشو خوار چيزاي گذرا بكنه؟  اينقدر يعني پوچيم؟ اگه اينه، حاشا به اين آفرينش!

داريم دور مي شيم. حواستون هست؟ روزنامه بزرگ تيتر زده بي اخلاقي عامل اصلي طلاق! بي اخلاقي! نه بيكاري، نه فقر، نه اعتياد، نه مهريه بالا، نه سن كم؛ بي اخلاقي! تو مملكتي كه هر روز داد مي زنه اسلاميه.

به خدا ترس داره. واقعا داره ترسناك ميشه. گوشاتونو نگيريد. چشماتونو نبنديد. ذات ما اين نبوده از اول. خودمون داريم دستي دستي همه چيز رو، همه قداست يه دين رو همه تلاش يه پيامبر رو و همه بزرگي يه وجدان رو مي بريم زير سوال.

متاسفم متاسفم متاسفم كه ما تو عقايد مذهبي خودمون رو با پايين تر از خودمون مقايسه مي كنيم (يه لامذهب) تو مسائل اقتصادي خودمون رو با بالاتر ازخودمون (يه ميلياردر) يادمون رفته بايد برعكس اين باشه.

چيا شدن ارزش؟

خدايا اگه مي دونستم دنيات اينه و اختيار داشتم پامو تو اين كُره كثيف نمي ذاشتم كه هي مي شنوم از اين و اون و هي خودمو مي زنم به نشنيدن.

تحريم باشه، گروني باشه، سگ دو بزني واسه يه زندگي بخور و نمير اما بي اخلاقي نباشه كه بد مذهبي بدتر از لامذهبيه. كه همين داره مي سوزنه همه آدما رو. همه آدماي كثيفي كه سرشونو كردن زير برف. خيلي داريم منحرف مي شيم خيلي. خوب نگاه كنيد بچه ها. اين مسلموني نيست.

پ.ن: من آدم مذهبي اي نيستم اما دينمو دوست دارم. از رو اجبار هم نماز نمي خونم، روزه نمي گيرم قرآن نمي خونم. دوست دارم كه انجام ميدم. بهم لذت ميده.  امروز يه حرفايي شنيدم كه وقتي داشتم برمي گشتم خونه توي راه تا خود خونه گريه كردم به حال خودمون. از خدا واقعا خجالت كشيدم.

پ.ن: ببخشيد اصلا حوصله و اعصاب ندارم.


بوفتن و بافتن بر وزن سوختن و ساختن!

۶ بازديد
يك عدد ندلي مي باشيم (توجه كنيد هم نون كسره داره هم دال) كه تو گوشي يه بنده خدايي عكس يه نيم دستكش بافتني ديديم؛ بعد دلمون ضعف رفت و غش رفت و ويار ميله بافتني كرديم و نشستيم با خون دل اينايي رو كه مي بينيد واسه خودمون بافتيم. (اين بچه الان ذوق داره نزنيد تو ذوقش جان من)


اصلا هم راحت نبود. اولش كه ديدم مدلشون رو هفت هشتا علامت تعجب و علامت سوال بالاي سرم بندري رفتن كه اين چه مدلي مي باشه آيا؟ بعد حالا كل تجربه بافتني من تو زندگي در چه حدي بود؟ در حد يه دونه زير، يه دونه رو! به اضافه اين حرفايي كه نسوان محترم وسط بافتني و سبزي پاك كردن مي زنن؛ مثلا: مينا جون چه خبر از خواهر شوهرت؟ تو رو خدا؟ سيما زاييد؟ و باقي اين خزعبلات. ديگه گفتم حيفه اين همه تجربه من در زمينه بافتن رو زمين بمونه بهتره بيام با اين كوله باري از تخصص و حرفه اينو ببافم تا خدا تو دو دنيا بهم اجر بده.

واسه همين اول رفتم سراغ خانوم والده مدل رو توصيف كردم و اونم هي چشماش بيشتر و بيشتر گرد شد و آخرش گفت من نميدونم ايني كه ميگي چيه تا بهت ياد بدم، بلد نيستم. ديگه رفتم سراغ مربي خياطيم، دوستم، همكار مامانم، دختر همكار مامانم، دختر خالم، خانوماي كلاس خياطي حتي بابام، عفت خانوم، عشرت خانوم، اعظم، اكرم، اقدس، كبري و صغري كه ايها الدوستان اينو چه جوري مي بافن كه همه يه صدا گفتن نمي دونيم. منم تو دلم گفتم زهر مار!  ديگه نشستم به صورت خودكفا و يكه و تنها يكي زدم تو سر خودم و چهار تا زدم تو سر كامواها و ميل بافتني ها اينقدر بافتم و شكافتم، اينقدر ور رفتم تا عاقبت خودم فهميدم قضيه چيه. بعد كه تموم شد اين مهره چوبي ها رو دوختم روش كه مثلا حرفاً خوچگل بشه. آخرش هم رفتم سراغ اين جنگولك بازي هايي كه تو عكسا شاهدش هستيد! بعد هم عين ارشميدس خوشحال و خجسته و بشكن زنان رفتم پيش همه اين دوستان عزيز گفتم يافتم! بعد همشون چشم خمار مي كنن واسه من بهم ميگن اين مدل رو مي گفتي؟؟؟؟ اين كه خيلي راحت بوده ميگفتي يادت بديم ما كه بلد بوديم! اون لحظه همچين دلم مي خواست اون ميل بافتني هاي تو دستمو بكنم تو گوش و حلق و بيني شون كه تا چند شب پشت مطب دكتر گوشي و حلق و بيني جا بندازن بخوابن. 

دقيقا مثل اون بدبختي كه مي شينه سال ها با چنگ و دندون و خون جگر تلفن رو اختراع مي كنه بعد ميره كه به هم ولايتي هاش بگه آقا من يه وسيله مفيد اختراع كردم كه ديگه لازم نيست واسه حرف زدن  داد بزنيم اسمش هم تلفنه. بعد هم ولايتي هاش بزنن تو برجكش بگن قربون اون چشماي شهلات از خواب پاشو و بپيوند به جمع ما، تلفن رو صدها سال پيش گراهامبل اختراع كرده بود. من الان حس همون بدبخت زجر كشيده رو دارم!

پ.ن: يعني اگه يه نفر، فقط يه نفر، بياد بگه اين كه بافتنش خيلي راحت بوده و آسون بوده و كاري نداشته و اين جور حرفا و بزنه تو كاسه و كوزه ذوق كردن ما به جون شرفم (شرف اسم خرگوشيه كه هنوز نخريدم و مي خوام چند روز بعد برم بخرم!)  با گلدون و شلنگ و كمربند بدرقش ميكنه به جون شرف! (گفته بودم شرف رو؟!)

پ.ن: رفقا! تازه حالا خوشم اومده از بافتني مي خوام بشينم يه دور از اول بافتني رو اختراع كنم!

ب.ن: آهان راستي. امروز، ده بهمن، جشن سده يا سَدَگ همگي مبارك. ايراني هاي قديم تو اين روز آتيش روشن مي كردن و دور آتيش جشن مي گرفتن. يه جورايي شبيه چهار شنبه سوري يا اين تفاوت كه تو جشن سده كنار آتيش نوشيدني و خوراكي هم بود. فلسفه آتيش سده با آتيش چهارشنبه سوري هم فرق داره. همين.

ب.ن: من و تو ديگه هيچ حرف خصوصي اي با هم نداريم هر چي هست تو جمع بگو! بين ما غريبه اي نيست! (پيغام صريح الحن عليرضا شيرازي به كاربران بلاگفا!) كامنت خصوصي كار نميكنه. دوستان حواستون باشه. مواظب رمزاتون باشيد. نگي نگفتي من به شخصه هيچ مسئوليتي قبول نمي كنم! :"


حالا واقعا اسمش زمستونه؟

۵ بازديد

اومده بودم راجع به يه موضوع ديگه اي بنويسم ديدم يه همچين كامنتي برام اومده.

بچه ها مثل اينكه سوالاي اين شكلي خيلي هاتون رو مشغول كرده ها. از اين كامنتا زياد داشتم. گفتم خدا رو خوش نمياد بي جواب بذارم سوالاي بعضي دوستان رو. بالاخره مرگه ديگه خبر نمي كنه. يهو ديدي ما هم رفتني شديم! والا! (دور از جون هممون البته)

ديگه گفتم بيام يه سري چيزا رو واسه اولين و آخرين بار توضيح بدم.

خب در جواب اين دوستمون بايد بگم آره مي توني بپرسي. بپرس!

جان؟ آهان حالا بايد جواب بدم!

بايد بگم نه. من تو اين زندگيم (انگار حالا چند تا زندگي دارم؟) هيچوقت نه عاشق شدم، نه كسي رو دوست داشتم نه به كسي هم علاقه داشتم. (خوبي تو؟ خانواده خوبن؟) سر همين اخلاقم خيلي ها بهم گفتن يخي و سنگي و آهني و احساس نداري و دل نداري و از اين صوبتا. البته من از همين مكان همه اين حرفا رو دايورت مي كنم به رشته كوه هاي كيليمانجارو، چون در واقع چرت و پرتي بيش نيست و از گوش راست كه داخل شد از گوش چپ بايد بره بيرون! حاضرم استشهاد نامه محلي بيارم كه تمام و در و همساده(!) امضاش كرده باشن به خدا!

بله، تو يه زماني بود كه احساس كنم شريك زندگيمو پيدا كردم. اون موقع با اون شناخت احساس مي كردم مي تونم باهاش زندگي كنمو به عنوان همسر داشتم باهاش بيشتر آشنا مي شدم كه اين همون يه نفري بود كه تو پست صندلي داغ خونديد. هر آشنايي كه قرار نيست به عشق و عاشقي و ازدواج ختم بشه كه. ما فهميديدم به درد هم نمي خوريم. دقيقا فرداي اون پسته! قشنگ يادمه كه تو پست بعدش نوشتم تو اين ده روز زندگيم يه اتفاقايي افتاد كه به اندازه ده سال برام عجيب بود (يه همچين چيزي) در واقع يه چيزي پيش اومد كه جواب من و خونوادم منفي شد. همه چيز تموم شد و رفت.

از اون جايي هم،كه خودم قبول دارم تو اين مسائل مغرور و سگ اخلاقم (من بخورم اين صداقت خودم رو. صادق تر از من كجا ديديد آخه؟ اصلا يكي من خيلي راستگو ام يكي حسنك راستگو [حسنك راستگو داريم ديگه؟]) و به خاطر يه سري از اعتقاداي خاص تا حالا با هيچ بني بشري دوست نبودم و در كل واژه دوست پسر و شخصي تحت عنوان بي اف برام در حده معادله چند مجهوله ست. اصولا واسه اين جور رابطه ها و سيستما وقت تلف نمي كنم. خودم فكر مي كنم دست و پامو تو زندگي مي بنده و ارزششو نداره. دله ديگه حساب كتاب نداره يهو مي بيني از دستت در ميره. (البته من به كسايي كه خلاف من فكر مي كنن و با كسي رابطه دارن اصلا توهين نمي كنم. هر كسي روش خودشو داره. من اين مدليم اعتقاداتم هم رو تغيير نمي دم چون دارم راحت باهاش زندگي مي كنم و مشكلي برام پيش نيومده)

ديگه روزهاي زندگيم شده با همين آدمايي كه ازشون ميگم و مي خونيد. زندگي عاشقانه هم فعلا براي من نيست براي بچه هاي بالاست! قضيه همش همين بود ديگه.  

عزيزم الان گرفتي جواب رو؟

پ.ن: الان احساس مجري بودن بهم دست داد؛ از اين مجريا كه ميان جواب پيامك ملت رو تو برنامشون مي خونن.

پ.ن: به قول يكي از دوستام:تنها كه باشي نه دلت دستمالي مي شود نه خيالت انحصاري! (لازمه بگم اين مقوله فقط براي دوران مجردي جواب ميده. دوستان متاهل مديونن اگه بخوننش!)

ب.ن: كلا نمي دونم اگه اسمش زمستونه چرا برف نمياد؟ اگه برف نمياد چرا اسمش زمستونه؟ (جفتش يكيه مشغول نشيد!)

ب.ن: با توجه به پست قبلي و طي يه نظر سنجي زير پوستي و نامحسوسي كه خودم با شما داشتم، به اين نتيجه رسيدم بنده كاسه كوزمو جمع كنم برم وايسام سر چهار راه بنزين قاچاق بفروشم و ادامه روزهاي زندگيمو بدم ژاله بياد براتون بنويسه. چطوره؟