قبلا تو يه سري از وبلاگا ديده بودم ملت ميان پرونده اعترافاتشون رو باز مي كنن و همه چيز رو مي ريزن وسط، اما اصلا فكر نكرده بودم خودمم بخوام يه روز اعتراف كنم. يه روز فكر كردم ديدم خيلي جربزه مي خواد اين كار. الان هم با خودم دوئل گذاشتم ببينم منم جَنَمشو دارم كه تو وبلاگم اعتراف كنم يا نه؟
اعتراف مي كنم كه:
وقتي بچه بودم به شدت هر چه تمام بدغذا بودم. تو دوران مهد كودكم آشپز مهد كودكمون رو تا پاي استعفا برده بودم از بس متنفر بودم از هر چي غذايي كه دستپخت مامانم نباشه و هر بدبختي كه مسئوليت غذا دادن به منو داشت بيچاره تمام اموات و درگذشتگانش ميومد جلو چشمش.
مامان بابام بهم مي گفتن موش كور! هميشه بدون اينكه صدايي ازم دربياد يه دسته گل گنده به آب مي دادم. مامانم مي گفت وقتي ساكت بودي مي دونستم الان بايد يكي از خرابكاري هاتو ماست مالي كنم. منو با يه قيچي و يه عالمه كاغذ و يه دونه چسب مي ذاشتي تو يه اتاق، قشنگ مي تونستم تا يه هفته از اتاق بيرون نيام!
راهنمايي كه بودم هر آتيشي كه بگيد تو سرويس مي سوزوندم. سرويسمون هميشه از توي يه كوچه از جلوي يه دبيرستان دخترونه مي گذشت از پنجره تا كمر آويزون مي شديم يا مي زديم تو سر دخترا يا مقنعه هاشون مي كشيديم. ديگه خوندن و دست زدن تو سرويس كار هر روز ِ هر روزمون بود. به خاطر اين كار، يه روز مديرمون و ناظما جلسه گذاشتن اخراجمون كنن. واقعا مديرمون پرونده هامونو گذاشته بود روي ميز كه بفرستمون خونه.
اول دبيرستان درسم به شدت بد بود. از رياضي و شيمي و فيزيك متنفر و بيزار بودم. حتي اينقدر از دبير رياضمون بدم ميومد كه واسه ترم دوم هيچي نخونده رفتم سر جلسه شدم 6!
دوم و سوم دبيرستان به خاطر اينكه عاشق رشتم بودم درسم خيلي خوب شد. هميشه سر صف تشويقم مي كردن و جز شاگرد ممتازا بودم. پيش دانشگاهي با دوتا از دوستاي صميميم شديم سه تا شاگرد اول مدرسه.
تو دبيرستان واقعا خرابكار بودم. دبير رياضي سوم دبيرستانمون مشكل تنفسي داشت با كمال شرمندگي با دوستام خورده گچ و آشغال پاك كن مي ريختيم رو پنكه سقفي، وقتي مي اومد روشنش مي كرديم. بيچاره به خاطر نفس تنگي مي ذاشت مي رفت. ولي آخر سال رفتيم از دلش درآورديم. خيلي همكلاسي هامو اذيت مي كردم و سركار مي ذاشتمشون بهشون مي گفتم اسم و مشخصات و شماره و بيوگرافي كامل دوست پسرتو بگو تا برات فال بگيرم! بعد الكي يه دفتر مي گرفتم دستم و مثلا مي گفتم امشب خوابشو مي بيني و... كلا اين آمارا خيلي به كارم ميومد. اون بيچاره ها هم شيك و مجلسي مي رفتن سركار. چقدر لامپ و چراغ سوزونديم. چون مدرسمون هم مال عهد هزار و سيصد و درشكه بود و هر آن نزديك بود خراب شه رو سرمون، ما با امكانات بيشتري توي تخريبش مي كوشيديم و هر كاري مي كرديم تا تعطيل بشيم!
سال اول دانشگاه افسردگي گرفته بودم. همينجوري الكي. مي نشستم يه گوشه آهنگ غمگين مي ذاشتم و بي دليل گريه مي كردم. حتي سر كلاسا. دفتر خاطراتم سياهه از اين چرت و پرتا كه از زندگي سيرم و بذار بميرم و از اين خزعبلات! به شدت احساس تنهايي و ترس مي كردم. كه بعد سرم خورد به سنگ درست شدم.
با تمام علاقه اي كه به رشته دانشگاهيم (تاريخ) و استادامون داشتم هيچوقت خدا به خوندش افتخار نكردم. فقط به خاطر اينكه هيچكس تو جامعه ما ديد خوبي بهش نداره. يادمه حتي يه بنده خدايي كه خودش دانشجوي ارشد علوم سياسي دانشگاه تهران بود بهم گفت رشتت كلاس نداره!! :| ديگه وقتي دانشجوي ارشد ِ بهترين دانشگاه كشور، تصورش اين باشه آدم از اسمال آقا مكانيك چه توقعي داره؟ هر چقدر هم از فوايدش بگم هيچوقت كسي قبول نمي كنه فايده اي هم داره. همين باعث ميشه كه فكر كنم سه و سال نيم وقت تلف كردم و هميشه تو يه جمع غريبه آرزو مي كنم ازم نپرسن رشتت چيه؟
بر خلاف دخترا و خانوما من از طلا و هر مشتقي كه از طلا خارج بشه بيزارم. به نظرم بزرگترين وقتي كه بشر مي تونه تلف كنه اينه كه وايسه جلو ويترين طلا فروشي! هيچ وقت هم نفهميدم يه بوفه با ظرفاي كريستال جز تجمل مفرط چه فايده اي براي بشر داشته كه دخترا هي زور مي زنن بچپونن تو جهازشون. من از هر چيزي كه به دردم نخوره بدم مياد.
اعتراف مي كنم كار الانمو به نيم ساعت ديگه، كار امروزمو به فردا، كار اين هفته رو به هفته بعد، كار اين ماهمو به ماه بعد، كار امسالمو به سال بعد ميندازم! وقتي عزارئيل هم اومد بالاسرم مي خوام بهش بگم برو عمر بعد بيا!
هميشه خدا اتاقم مثل كارگاه ها مي مونه. يه طرف قيچي و چسب چوب و يونوليت يه طرف كارتون و مقوا و كاغذ. هر چي كه فكر كنيد پيدا ميشه. البته بچه منضبطي ام همه رو جمع ميكنم مي چپونم تو كمد! هر كاري هم مي كنم كمدم نظم نمي گيره و الان واقعا درگيرشم.
از فاميل هم بدم مياد. خاله و عمه و عمو و دخترخاله و پسر عمه فرق نداره. اعتراف ديگه. خوشم نمياد ازشون. در عوض هميشه رفت و آمد خانوادگي با دوستا و همكارا و آشناهاي مامان بابامو دوست داشتم.
يه مدت توي يه هفته نامه ويراستار بودم از اون روز به شدت سر غلط املايي و اشتباه تلفظ كردن يه كلمه حساس شدم. هر كس اينجوري باشه بد جور ميره رو اعصابم. براي اينكه طرف ناراحت نشه و احيانا دلش نشكنه هيچوقت بهش تذكر نمي دم و مي دونم اين كارم خيلي اشتباهه.
خدا نكنه كسي پا تو كفش رشته دانشگاهيم كنه و اطلاعات غلط بده. بازم روانم مي ريزه بهم. به خصوص اينايي كه يه جمله قشنگ پيدا مي كنن مثلا تهش مي نويسن از كورش كبير! هزار بار بايد توضيح بدم كورش بيچاره جز منشورش هيچ كتيبه اي نداره كه توش اين همه حرف قشنگ زده باشه. يا مناسبتاي ساختگي كه نمي دونم از كجا ميارن.
خيلي محافظه كارم. به ندرت پيش مياد تا با كسي درد دل كنم. حتي پيش مامانم هم لب باز نمي كنم براي يه سري از حرفا. هميشه صميمي ترين دوستم دفترخاطرات روزانمه و هرشب بايد بنويسم تا خيالم راحت شه.
در كنار اين وبلاگ چند تايي وبلاگ داشتم كه جز يكي، الان در ِ همشون تخته ست! موضوع همشون هم يكي بود. حالا چي بود بماند. ولي هيچكدوم رو به اندازه اين دوست نداشتم.
اگه ببينم يكي عقايد سياسيش برخلاف خودمه باهاش ترك رابطه مي كنم!!
هيچ نوع خرافاتي رو قبول ندارم و از كسايي كه دين رو قاطي كردن به خرافات خيلي بدم مياد.
در رابطه با عشق و عاشقي هم كه قبلا اعترافامو كردم. پارسال اگه به نصيحتاي بابام گوش نكرده بودم الان رسما داشتم آه و ناله سر مي دادم. خودم فكر مي كنم اينقدر بي ظرفيت و بي جنبه ام كه ازدواج سنتي براي من به شخصه، بهترين شيوه ازدواجه.
و در آخر به قول بچه ها گفتني يه سري اعترافا هستن كه تو دلت بمونه و جايي درز نكنه خيالت از همه جهت راحت تره.
هر كس دوست داره اعتراف كنه. استقبال مي كنيم.