یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۰۳

رررر

سه دو يك پخش ميشه!

۳ بازديد
بعد ما تصميم گرفتيم به سر فتنه گري.. چيزه ببخشيد به سَردَمداري(!) هويج عزيز بريم اينجا و بعد از شور و مشورت يه سري بازي وبلاگي رديف كنيم بعد با راي گيري يكي رو انتخاب كنيم بعد خودمون خوشحال خوشحال خومودن به راي خودمون اعتراض كنيم بعد هم در كمال تعجب، مثل بچه آدم بيايم بازي رو انجام بديم!! D:

تصميم بر اين شد كه هر كس يه متن يا يه شعري رو انتخاب كنه و بخونه و ضبط كنه و بذاره وبلاگش. بقيه رو هم دعوت كنه تا بازي كنن.

من هم تيز اومدم با همكاري و مساعدت خودم يه استوديو راديويي راه انداختم در حد چي. يه اسپري تافت آوردم و با يه چسب نواري ميكروفون سيستم رو چسبوندم رو اين تافته و واسه خودم ميكروفون و پايه درست كردم!! :" 

بعد هم واسه دكور يه سري كاغذ و خودكار و يه ليوان آب گذاشتم بغل دستم! :" (حالا انگار شما اينا رو مي بينيد!)

بعد كفش آهنين به پا كردم تا برم رو مخ خانوم والده كه اجازه بده از دفتر خاطراتش خاطره وردارم تا براتون بخونم. به حمدالله راضي شد و منم سه تاش رو كه مربوط ميشد به بچگي هاي خودم رو خوندم و ضبط كردم. 

شد اين

منتها قبلش بايد بگم اصلن انتظار شنيدن صداي قشنگ نداشته باشيد. من اگه صدام خوب بود اول از همه مي رفتم راديو ايران (يا فرهنگ؟ يا جوان؟ يا پيام؟ يا سراسري؟) تو برنامه راه شب ثبت نام مي كردم و به صورت زنده برنامه مي دادم بيرون و قطعن ديگه اينجا نبودم. 

اسم بابام علي مي باشد فلذا وسطش گيج نشويد!

آخر هر جمله مامانم محض احتياط واجب يه دونه از اين آيكونا « :| » بذاريد. به ويژه آخر خاطره آخري.

سه تا خاطره كوتاهه. خاطره اولي مال دو سالگيمه. دومي شيش سالگيم و سومي هفت سالگيم. 

همه بايد بازي كنن. (سحر، نسيم، شاپرك، نيلا، مريم ها و... خلاصه همه) هر چيزي هم ميشه خوند. شعر حافظ با تفسير حتي. يه پست از وبلاگ خودتون حتي.

پيشاپيش ببخشيد اگه يه ريزه طولانيه.


روزهاي تابستاني خود را چگونه مي گذرانيد؟

۳ بازديد
الان اين بچه خودش ذوق داره خدا شاهده D: (اِ؟ يه مدت نمي گفتم خدا شاهده! D: خودم تعجب كردم!)


اين قلبا رو با كاغذ رنگي درست كردم زدم كنار تختم. :)


عكس سمت راستي رو دوستم داد تا براش بدوزم كه نتيجه شد عكس سمت چپي. :)


اين مانتو رو براي خودم دوختم كه از بس گَل و گشاده، وقتي مي پوشم ميشم عين راهبه هاي مسيحي! ژاله بهم ميگه مريم مقدس! جديدا ديگه مقدسش رو هم نمي گه همچين سفت و سخت ميگه مريم. ديگه شدم مريم. مي تونيد منو مريم هم صدا كنيد! D:

بعد اين يراق كنار يقه رو كه سمت راست مي بينيد، اول يه روبان بود خودم ابتكار زدم به اين شكل فرفري شد. بعد همچين از ذوق و خوشحاليش جفتك چارطاق انداختم كه بايد مي ديديد. دقيقا عين نديد بديدا !! :" واسه همين باهاش عكس پاييني رو درست كردم.



همچين باهاش حال كرده بودم كه ولم مي كردي ميرفتم سي- چهل متري از اينا درست مي كردم زندگيمون رو اين شكلي مي كردم :|


اينا رو هم درست كردم: 


و اين. كيفه پوله مثلن حرفن :"

بعد جو گير شديم زديم تو كار گل و گياه. (تو خوبي؟) اگه بگيد يه درصد از گل و گياه بدونم، كَلا و حاشا. همچين خوشحال رفتم يه دونه لوبيا چيتي كاشتم و هي بهش آب دادم و مقداري قربون صدقش رفتم تا بعد از يه مدت طولاني ديدم به بار نشسته و داره لوبيا ميده. ايضن از خوشحالي همون حركات جفتك و چارطاق! :"

يعني به حد مرگ دوسش دارم و يّك احساس مفيد بودني مي كنم كه خدا بگه بس. اصلن آش درست مي كنم اينا رو ميريزم توش بيايد دور هم باشيم! :" به بابام گفتم عمرن اگه ديگه بذارم بري لوبيا چيتي بخري! :" 

به شما هم ميگم؛ اگه لوبيا خواستيد مديونيد اگه تعارف كنيد! اشاره كنيد تا گوني گوني بگم بچه ها براتون بيارن! :"


و در آخر اينم يه لباس شبه كه دارم براي خودم مي دوزم كه البته ناقصه و حالا كار داره. بايد اتو بشه و فنر بخوره و از اين قرتي بازيا.


تموم شد ديگه. D:


خب گناه دارن!

۵ بازديد

الهي بميرم واسه دانشجوهاي مـ.ـصـ*ــ.ــري تا سه سال پيش كه اصلا تو واحداي درسي شون انـ.ـ*ـقـ*ـلا.ب نداشتن پارسال اگر هم مي خواستن براشون بذارن حتما يه دو واحدي مي ذاشتن؛ الان با اين وضعيتي كه من مي بينم فكر كنم يه چهار واحدي رو شاخشون باشه! :" بيايد تو اين شب عزيز واسشون دعا كنيم يه وقت نخورن به كارآموزي طفلكيا :"


ب.ن: لطفا اينو بخونيد.


دارم ته قابلمه مو برق ميندازم!

۶ بازديد

جا داره بگم نگران نباشيد من زنده ام و نزد پروردگار خود روزي مي خورم!

حالا اين همه وقت كجا بودم و ميگم. يه مدتيه كه چند تا مشكل ترگل و ورگل و خوشگل، هيبت و عظمت منو با پيست اشتباه گرفتن و هي دارن تو زندگي من از اينور به اونور پاتيناژ ميرن. قبلا جذبه م بيشتر بود. تا بهشون مي گفتم بسه، بتمرگيد سرجاتون سريع مي تمرگيدن سرجاشون؛ ولي يه ذره شل گرفتم پررو شدن حالا نه تنها خود اين مشكلاي خوشگل موشگل دارن جولون ميدن بلكه دست بچه محلاشون و فك و فاميل و ايل و عشير و طايفه شون رو هم گرفتن د سُر بخور روي اين زندگي بدبخت من! ديگه ديدم خعلي بهشون رو دادم پيست رو تعطيل كردم و فوري پريدم اينجا تا يه ذره خودم به خودم دوپينگ بدم.

در واقع شدم عين خانوماي خانه دار قديم كه با سيم ظرفشويي اينقدر ته قابلمه شون رو مي سابيدن تا ته ديگا كنده بشن و قابلمه مبارك برق بيفته؛ منم با سيم ظرفشويي افتادم به جون زندگيم دارم اينقدر مي سابشم تا همه ته ديگاي تهش كنده بشه و مثل روز اول برقناك(!) بشه. واسه همينه ديدم خيلي ضعفه اگه بخوام اينجا رو، تنها جاي اميدمو، ول كنم في امان الله.

*يه شب كه با مامانم توي تاريكي، تو اتاقش نشسته بوديم تيريپ سوز و گداز و ناله بود و مامانم داشت با سوز و گداز و ناله حرف ميزد منم داشتم گوش مي دادم و با سوز و گداز و ناله جواب مي دادم! همزمان هم با يه كش شلوار ور مي رفتم و هي با ناخن مي شكافتمش (اصولن يه كرمي بايد بريزم!) مامانم يه دفعه دقيقا با همون لحن سوز و گداز و ناله گفت چرا اون كش بدبخت رو داري اونجوري مي كني؟ منم دقيقا با لحن سوز و گداز و ناله گفتم نمي دونم همينجوري. دوباره مامانم با لحن س و گ و ن (مي دونيد خودمم خسته شدم از بس نوشتم سوز و گداز و ناله! فلذا به حروف اختصاريش راضي باشيد!) گفت بذارش كنار. هي داري باهاش ور ميري اعصابم خرد شد. منم با لحن س و گ و ن گفتم حالا چرا با اين لحن س و گ و ن مي گي مامان؟ دلم كباب شد! يه دفعه خنديد منم پشت سرش. گفت خودم اصلن نفهميدم زودتر مي گفتي اينقدر انرژي بيخودي هدر نديم!

ج.ن: واقعا بايد تشكركنم از همه كسايي كه توي اين مدت نگرانم بودن. واسه تولدم كه ديگه تركونديد. به خدا خيلي خوشحال شدم از تبريكاتون. اصلن فكرش هم نمي كردم اينجا كسي تولدمو يادش باشه. مرسي به خاطر كامنتاي خصوصي تون. به خاطر زنگا و اسمساتون. وقتي اينا رو دونه دونه مي خوندم و مي شنيدم هي گوشه هاي لبام بيشتر ميرفت بالا! الان با تزريق اين همه انرژي، شدم عملي، بايد برم ترك كنم كه! :D  :*

 


بگيد... بگيد... كه من مشكلي ندارم!

۹ بازديد

اين روزا يه تناقضات عجيبي تو شخصيتم به چشم ميخوره كه كم كم دارم خودم به خودم شك مي كنم!

شما يه گردباد شديدي رو تصور كنيد كه توي اين گردباد كتاب، دفتر، برس، مداد، ميز، پتو، بالش، لوازم آرايش، قاب عكس، شارژر، لباس، قلمو، گوشي موبايل، چرخ خياطي، جعبه دستمال كاغذي، كاغذ كادو، چسب، كاغذ الگو، تخت، آينه، ورقه هاي يادداشت، قرقره، كيف، كمد، كوله، عينك آفتابي، سطل آشغال، سي دي، قاليچه، ليوان، كرم ضد آفتاب، سبد كاغذا و خلاصه همه چيز دارن با سرعت خركي دور هم مي چرخن. تصور كرديد؟ بايد بگم در واقع اين اصلا گردباد نيست اين اتاق نداست! حالا تو اين هير و وير كه گردباده داره واسه خودش جولون ميده و بريك مياد، من اگه بخوام يه سوزن پيدا كنم كه مثلا يه دكمه بدوزم دست مي كنم تو اين گردباد سريع يه سوزن مي كشم بيرون و خيلي تميز دكمه رو مي دوزم و دوباره برش مي گردونم تو همون گردباده! ديگه خودتون درك كنيد وضعيت اتاق رو! بعد جالبه كه فقط خودم مي دونم جاي هر چيزي دقيقا كجاست. مثلا اگه آخرين بار ساعتمو پشت تخت ديده باشم دفعه بعد كه دارم تند تند لباس مي پوشم كه برم بيرون و بخوام كه ساعتمو ببندم يه راست ميرم پشت تخت درش ميارم و مي بندم دستم و عين دختر خوب ميرم پي كار و زندگيم! بعد اگه يه روز خانوم والده بياد و جاي يه چيزو تغيير بده، مثلا همون ساعت رو بذاره رو ميز، برس رو بذاره جلوي آينه، شارژر رو تو كشو و كتابامو تو كتابخونه، تا چند روز در اعتراض به اين كه چرا اومده و نظم اتاقمو ريخته به هم جلوي آشپزخونه تحصن مي كنم!

حالا اينور قضيه. شب اگه خوابيده باشم و يه دفعه نصف شبي غلت بخورم سمت كمدم و چشمم بيفته به كمدم كه درش بازه انگار كه بخوام يه رسالت مُهُمي انجام بدم پا ميشم كورمال كورمال ميرم در كمد رو مي بندم تا بتونم دوباره بخوابم! يعني در كمد باز باشه احساس مي كنم دورم شلوغه و خوابم مختل ميشه! تو آموزشگاه خياطي يه دفعه احساس مي كنم همه چيز خيلي شلوغه بلند ميشم تي ور مي دارم و د بيفت به جون كلاس! كيفام هميشه مرتبه همه چيز دقيقا سر جاي خودش، تو دانشگاه اصولا تميزترين جزوه ها مال من بود! سر ميز غذا هيچ چيز اضافه اي نبايد روي ميز باشه!

خلاصه خانوم والده مي بينه كه بچش داره از دست ميره با تاسف ميگه مامان جان كارات نماز داره!

پ.ن: تو رو خدا بيايد بگيد من سالمم!

پ.ن: نمي دونم چرا واقعا اتاقم اين شكليه! از اون ور توي اتاق اخوي اينقدر همه چيز مرتب و رديفه و همه چيز سرجاي خودشه كه بريد توش بلند بگيد آ صدا توي اتاق مي پيچه و پژواك ميشه به خودتون!

پ.ن: هيچ ربطي به دختر بودن يا پسر بودن نداره ها. چون معمولا برعكس اينه!


قابل توجه بعضي از دوستان

۱۰ بازديد
بهاره، نسيم و بانوي خيال عزيز ميشه يه كمك بهم بكنيد؟

اگه ممكنه بريد اينجا و درباره مكان هاي توريستي شهر و استانتون اطلاعات بديد و به دوست من كمك كنيد. قسمت آخر پستش رو بخونيد خودتون متوجه مي شيد. پيشاپيش مرسي از همكاري و كمكتون. اجرتون با آقا! 



كمبود امكانات

۶ بازديد

چند وقت پيش با چند تا از دوستام بيرون بوديم همين طور كه طبق معمول چرت و پرت گفتناي ژاله به حمدالله به راه بود رفتيم تو يكي از پاساژا. تو يكي از مغازه ها همينطوري داشتيم مي خنديدم كه يه دفعه ديديم يه مامور راهنمايي رانندگي اومد تو پاساژ. يه راست هم داره مياد سمت ما. يه دفعه ژاله گفت بچه ها من خيلي خنديدم نكنه بياد منو بگيره ببره! من گفتم آي كيو اين پليسه راهنمايي رانندگيه. ژاله هم گفت خب همون ديگه منم وقتي داشتيم از روي خط عابر پياده رد مي شديم خنديدم! حالا تعقيبم كرده اومده كت بسته منو ببره! بعد ديديم يارو اومد تو مغازه. عينك آفتابي هم به چشمش بود. يه آن همه مون ترسيديم. بعد برگشت به پرستو گفت. خانوم من از شما خيلي خوشم اومده ميشه شمارتونو داشته باشم براي خواستگاري؟ :| (اين تابلو ايستش همين طوري تو هوا تو دستش!) پرستو هم پيچوندش و تموم شد و رفت.

ديروزبا ژاله بيرون بوديم از قضا تو همون پاساژه ديديم كه يه برادر ديگه از زحمتكشان راهنمايي رانندگي اومد تو.

 ژاله: اِ ندا از اينا. اين دفعه ديگه نوبت منه!

 من: چي رو نوبت توئه؟ نوبت منه!

ژاله: خجالت بكش من دو سال از تو بزرگترم. نوبت من ميشه ديگه.

من: نه كي گفته؟ اون مال قديم بود. نوبت منه.

ژاله: من سن تو بودم با بابام اينطوري حرف نمي زدم!

من: چه ربطي داره؟

ژاله: هيچي همون ميخواستم بگم نوبت منه.

اين وسط ديديم برادره رفت!

ژاله: ديدي رفت؟

من: آره همش تقصير تو بود!

ژاله: چه رويي داري؟ تقصير خودتو ميندازي گردن من؟

من: آره ديگه تو از من بزرگتري منه خام از تو الگو ميگيرم!

ژاله: اصلا ولش كن ما براي چي اومده بوديم تو اين پاساژه؟!

 

پ.ن: آقا! اصلا براي چي برادران زحتمكش راهنمايي رانندگي ميان تو پاساژا آيا؟ مسئولين رسيدگي كنن خب. :"

پ.ن: آقا! كمبوده امكاناته!

پ.ن: نتيجه گيري اخلاقي. آقا يعني خانوم! پاساژي نريد كه دور و ورش پليس پرسه مي زنه! فقط در صورتي بريد كه تنهاييد!


از ياد رفته!

۶ بازديد
هر وبلاگي كه مي ريم يه مدل بازي وبلاگي اختراع شده و ملت خوشحالن.

اين بازي اي كه تكتون عزيز پيشنهاد كرده بازي كنيم بازيه بسيارتا خوبيه. در كنار لاك بازي و رنگ بازي و خودكار بازي و ماژيك بازي و ماشين بازي و شكلات بازي و ليوان بازي و لباس بازي... بيايد كتاب بازي هم كنيد. عكس از كتابخونه يا يه كتاب خوبي كه خونديد.

مال من

پ.ن: رديف بالا سمت چپ جزوه هاي ارشده :|

پ.ن: كتاب سرزمين جاويد رو وقتي دبيرستاني بودم خريدم. خوندنش رو به هيچ كس توصيه نمي كنم. مگر اينكه بخونه و باور نكنه و البته همه اقتباسا و ترجمه هاي آقاي ذبيح الله منصوري. :|

پ.ن: 90 درصد بهترين كتابايي كه خوندم نسخه الكترونيكي بوده. :| كه البته تو ترك اين عادت بدم. 

پ.ن: سوال، موال... پاسخگوييم. 

پ.ن: خانوما، آقايون و هر كي كه اينجا رو ميخونه، بازي كنيد. ثواب داره. آمار مطالعه رو با همت بي دريغتون ببريد بالا كه پس فردا امثال سر مربي كره نيان واسمون مهتاب بالانس بزنن. به خدا قسم، به همين نور، مي دونم اين دو مقوله به هم ربطي ندارن ولي يه جور بايد منقلب بشيد ديگه!


ب.ن: روزاي خوبيه. اون از نتيجه انتخابات اينم از تيم ملي مون. :) به خدا «خوشحالي نديده» شده بوديم.

به جون خودم هيچ اميد نداشتيم به برد و داشتيم با خان داداش ازبكستان رو تشويق مي كرديم و خيلي ناراحتيم كه اون همه فايده رو از دست داديم. :"


چقدر روي مدي؟!

۶ بازديد
اين روزا مُده كه كانديد شوراي شهر باشي. :|

با اين وجود احساس مي كنم زيادي از مد عقبم. :|



پيش مياد ديگه. شما سخت نگيريد.

۵ بازديد

حواس واسه آدم نمي ذارن كه. اين قضيه اي كه مي خوام بگم رو بايد بعد از نمايشگاه كتاب مي گفتم يادم رفته!

باري، روزي كه من و دو تا از دوستام رفته بوديم نمايشگاه بعد از بالا و پايين كردن نمايشگاه گفتيم بريم يه كم تفريحات سالم انجام بديم! واسه همين رفتيم پارك جمشيديه. بماند كه توي نمايشگاه از بس راه رفته بوديم نزديك بود كفشامون پاره بشه، حالا انگار آيه نازل شده بود ما به تفريحات سالم بپردازيم. همين طوري كه داشتيم مي رفتيم و مراحل سخت رو طي مي كرديم و دشمن فرضي رو شكست مي داديم، گفتيم يه خرده خستگي در كنيم نشستيم تو سايه يه درختي. يدفعه از دور چشم شيما افتاد به نقش نگاره صورت يه آدمي بالاي يه ديوار خيلي بلند لابه لاي يه سري گل و بوته. نمي دونم اين نقش برجسته رو ديدينش يا نه، اما از اونجايي كه ساخت اين پارك رو به دوره سراسر كفر و الحاد و بي ديني قبل نسبت مي دن (حتي آوردن اسمش كفاره داره! آيكون خوندن 70 تا قل هو الله و فوت كردن به خودمون و جميع خوانندگان!) شيما سريع گفت من مطمئنم اين عكس رضا شــ*ـاهـ*ـه!

باري از اونجا تر(!) كه هميشه چيزاي «جيز» و «اسمشو نيار» جالبترن، سريع بلند شديم بريم ببينيمش. توي راه هم به هوش و ذكاوت و چشماي تلسكوپي خودمون كلي افتخار كرديم و احسنت گفتيم. كلي هم سجده شكر و ثنا و حمد به جا آورديم كه خدا ما رو براي نجات بشريت خلق كرده! اگه ما رو نمي آفريد و تو عدم مي مونديم حيف مي شديم به خدا!

باري، براي ديدن اثر بايد يه سري حركات نمايشي رزمايشي در مي آورديم تا برسيم بالا. در اين حد كه پرستو طناب مي نداخت واسه من، منم كيفمو پرت مي كردم بالا و پرستو تيز مي گرفتش. از اينور هم من دست شيما رو گرفته بودم كه از صخره هاي سنگلاخي پرت نشه تو دره اي كه تهش معلوم نبود! (البته شما اصلا نگران نباشيد ما داشتيم از پله بالا مي رفتيم چون خيلي خسته بوديم پله ها در حد اورست بودن واسمون!) تا رسيديم جلوي اثر. از اونجايي كه موضوع روش تحقيق شيما توي دوران كارشناسي كلهم همين رضا بود ديگه افسار مغز و عقلمون رو داديم دستش.

من: شيما اين نقش برجسته هه چرا اين قدر مشكوكه؟ چرا كلاه رضا اين شكليه؟

شيما با نگاه عاقل اندر سفيه: خب عزيز من، من موضوع تحقيقم رضا بوده. اين مال قبل از رسيدن به تخت سلطنت و حاكميته!

پرستو: شيما اين نقش برجسته هه چرا اين قدر مشكوكه؟ چرا سيبيل رضا اين شكليه؟

شيما همچنان با نگاه عاقل اندر سفيه: خب عزيز من، من موضوع تحقيقم رضا بوده. اين مال قبل از رسيدن به مسند قدرته!

ما هم گفتيم خب اين موضوع تحقيقش رضا بوده خيلي بيشتر از ما بارشه! ديگه شيما وايساد پهلوي اثر، من و پرستو هم با دهن باز زل زديم به سخنان گوهربار شيما كه به علت ذيق وقت فقط اول جمله هاشو براي عبرت گيري آيندگان ميارم. (همه اينا رو با ژست سخنرانا بخونيد!)

من در فصل اول تحقيقم اشاره كردم به اين مسئله كه رضا...

در فصل دوم قيد كرده بودم كه رضا كلا آدمي بود كه...

در فصل آخر من علل ناكامي هاي رضا رو آوردم...

معتقدم اگه رضا اون اشتباهات رو نكرده بود...

 من براي آشنايي بيشتر خوانندگان از اقدامات رضا، از كتاب دكتر ميم دال و دكتر جيم ذال به عنوان منبع استفاده كردم...

 اون روزي كه من توي كتابخونه نشسته بودم و فيش برمي داشتم براي تحقيق رضا...

خلاصه هي گفت و ما هم هي سر تكون داديم و تاييد كرديم و به اين تحقيق ارزشمند مرحبا گفتيم. كه تو همين اثنا يه پدر بسيار با محبتي دست بچشو گرفته بود و داشتن از جلوي ما رد مي شدن كه بچه هه به باباش گفت بابا اين عكس كيه؟ باباش گفت: عكس ستار خان پسرم. :|

شما خودتون تصور كنيد قيافه من، قيافه پرستو و از همه مهتر قيافه شيما رو در حالي كه زل زده بوديم به چشماي نقش برجسته و تا حدود يه دقيقه همون طور چشم تو چشم بوديم با ستار! شايد باورتون نشه ولي بيچاره عكسه معلوم بود داشت داد مي زد كه بابا، چرا جفنگ مي گيد؟ من ستارم. ستار! رضا خر كيه؟ بعد ديگه از اون زاويه نگاه كرديم ديديم بيچار چقدر تابلوئه كه اين سَـتاره! و ما به عنوان سه عدد كارشناس تاريخ چّه سوتي گل درشتي داديم. شيما گفته رضاست ما هم بلانسبت شما عين يابو سرتكون داديم گفتيم آره آره رضاست! خلاصه بعد از توبه و استغاثه و ناله به درگاه ايزد منان و بعد از كلي اشك و فغان گفتيم: ســـتار ما رو ببخش. تو از اول ستار بودي، ما نفهميديم. ديگه جميعا مي خواستيم بريم اين مدركامون رو آتيش بزنيم بشيم عبرت خاص و عام كه از نگاه ستار خونديم كه ما رو بخشيده. براي اينكه از دلش دربياريم كلي باهاش عكس انداختيم بعدش هم لپشو كشيديم و برگشتيم!

پ.ن: خدا شاهده قبول داريم سوتي بزرگي داديم ديگه خواهشا شما ما رو شماتت نكنيد. بچه به اين خوبي اومده خودش سوتي خودشو جلوي انظار عمومي لو داده.

پ.ن: نتيجه گيري اخلاقي: با رفيقي كه موضوع روش تحقيقش رضا بود نريد پارك جمشيديه. :"

پ.ن: پيشاپيش مديونيد اگر خودتون چه در زمينه تحصيلات، چه در زمينه شغلي، چه در زمينه زندگي مشترك، چه در زمينه اقتصادي، فرهنگي، هنري، سوتي گنده داده باشيد و به ما بخنديد! :" (ستاد روحيه سازي خودمون)

پ.ن: اگه مي دونيد تو يه كاري خيلي تبحر و تخصص داريد و توي همون كار سوتي داديد بگيد دوره هم روحمون شاد شه بخنديم. با تشكر. اجرتون پيشاپيش با آقا!